ایران می شاپ

 

با نزدیک به یک دهه فعالیت در تهیه و توزیع محصولات تله شاپینگ، لوازم خانگی، انواع لوازم آشپزخانه، جهیزیه عروس، انواع گن های لاغری، زیور الات و هزاران مدل محصولات متنوع و با کیفیت، افتخار دارد تا محصولات جدید خود را با قیمت های بسیار مناسب و کیفیت عالی، معرفی نماید.

عرضه جدیدترین محصولات تله شاپینگ

از مهمترین اجناس فروشگاه ایران می شاپ می توان به، اجناس تله شاپینگ، مانند انواع سرخ کن، خرد کن نایسر دایسر، انواع گن های لاغری مردانه و زنانه مانند شلوارک لاغری هات شیپر، گن لاغری هات شیپر، بخارشو، لوازم آشپزخانه مانند انواع چاقو، ماهیتابه، ترازو، جاروشارژی، لوازم آرایشی و بهداشتی، بند انداز، محصولات کودک مانند لوازم و اسباب بازیهای کودکان، اشاره کرد این فروشگاه بخاطر سابقه طولانی و درخشان، در تهیه اجناس با کیفیت و عرضه آنها با کمترین سود تجاری، توانسته است تا اعتماد طیف عظیمی از افراد مختلف را مخاطب قرارداده و اعتماد و رضایت خاطر انان را فراهم کند.

بصورت 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته فعال بوده و شما می توانید با اطمینان از کیفیت و قیمت مناسب هزاران محصول این فروشگاه کالای مورد نظر خود را به ساده ترین شکل ممکن سفارش داده، وجه آنرا به صورت انلاین پرداخت کرده و یا اینکه از طریق سرویس پرداخت در محل شرکت پست جمهوری اسلامی ایران، پس از تحویل کالای مورد نظر سفارش داده و اطمینان از سلامت آن، وجه کالا را به مامور پست پرداخت نمایید.

باید خاطر نشان کنیم که تمام محصولات عرضه شده در این فروشگاه دارای کیفیت بسیار خوبی بوده و کلیه این محصولات دارای گارانتی تست سلامت می باشند.

برای بازدید از محصولات متنوع و یا خرید کالای مورد نظر خود می توانید با کلیک بر روی تصویر زیر، وارد فروشگاه ایران می شاپ شوید.

۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی

اضطراب

C

رفتم قم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نتایجش آمد

بحمدلله بد نبود !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چی بود و چی شد !

تو بیهودگی

دارم میمیرم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بازگشت ِ سالم خودم رو تبریک می گم :|

حالا پیروز مندانه بود یا نبود رو نمیدونما ولی خب تبریک می گم شنبه گذشت :| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

گمونم چشم خوردم:/

یهو ازم تعریف کردن
الان نمیتونم فکرمو جمع کنم :|
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بد بود و فکرم کار نمی کرد !

حالم بد بود و بهش پیام دادم

جواب نداد

بد شد ؟!

ناراحت شد ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خیلی بد بود

مامان هی گریه می کرد

هی خودشو می زد

منم خودمو سپر کرده بودم خودشو نزنه ...

حریفش نمی شدم

اونقدری گریه کردم که چشام از ورم باز نمیشه

به هر کی تونستم زنگ زدم ... 

به هر جا

به ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

این چند روزه نبودیم ...

نبودیم و سلامی مجدد ..

راحت بودید از درد نوشته ها ...

درد کشیده آمدیم

... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

آسمان بوی اجابتش را به ما نمی دهد !

همش یاد اون شبیم که نماز خوندم

قسم دادم

که بعد نمازم بیوفتم و دیگه بلند نشم

اون شب چندین بار تکرار شد

و حاجت من که همینطور مونده روی دستام و کسی نیست برش داره ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

واقعا ...

هیچ انگیزه ای ندارم

هیچ امیدی ندارم

واقعا نمی فهمم

چرا باید امتحان بدم ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

.........

همش تقصیر همونیه که سکوت کرده و نشسته یه گوشه

میدونه اونا هیچی بهم نمی گن

چرا ریز امورات منو بهشون میگه

میدونه مسخرم می کنن 

چرا میگه ؟!

چرا بهشون می گه ؟!!!!!!!!!!!1

چرا جلوشون میگه آمپولتو زدی ؟

چرا جلوشون میگه .......................


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاش برسد روزی که پست بزنند مُرد !

روانی قرصی

آمپولی

روانی 

تیمارستانی

حرفاش تو گوشم میپیچه 

میره و میاد

چیکار کنم ؟!

خدا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بده ...

هیچ انگیزه ای برای ادامه ندارم

نه خودم

نه اونایی که مجبورم بهشون لقب خانواده بدم ...

دیشب داشتم از درد جان میدادم

فقط درد نبود

هر آن احساس می کردم الان ِ که غش کنم ...

فقط اینا نبود

برای بردنم به بیمارستان ...

برای ...

بگذریم

هوا چه خوبه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خدا لعنت کنه اون دستیو که روی دختری بلند شد

با سیم هدفونش زد

دستشو برد تو هوا و خوابوند روی بدنم

قرمز شده

درد میکنه

بی حس ِ

خون مردگی ...

پس چرا این خون بمیره و من درش نمیرم ؟!

کسیو ندارم باهاش صحبت کنم

ناچارا اومدم اینجا

ناچارا ..

تنهایی خیلی بد ِ ...

خیلی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و این پنل شد همدرد درد های من ...

بدنم می لرزه

و دستام یخ ِ یخ ِ ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد داره ...

تمام حرف ها موندن اینجای گلوم ( اشاره به چانه )

می خوام بزنمشون ولی نمیشه

دقیقا زیر ِ آب ِ این همه مشکل

و سختی و بدبختی 

بدون کپسول اکسیژن

انگاری به امید هوا ،

هی آب دارم تو شش هام فرو میدم 

خفگی

حس قشنگی نیست ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و نوشته ها شروع نشده تمام می شوند

توی ماشین کلی با خودم کلنجار رفتم

کلی با خودم حرف زدم

درگیر شدم

کلی دستم رو گذاشتم روی بوق و تو خیالم برش نداشتم

تو ذهنم کلی کوبیدم تو گاردریل 

کلی از پل پرت کردم خودمو پایین

کلی ماشین از آسمون نازل شدن و زدن بهم و خواب شیرین عمیقی رو به جان خریدم 

تو خیالم ...

و مدام ذکر لبم پس چرا من نمیمیرم بود ...

پس آغاز می کنم به نام خدایی که می گویند هست

و اگر هم هست

آرام نشسته گوشه ای

و

از ما غافل است

به نام خدایی که میبیند اینچنین تقلا می کنم

می شنود ناله های هر شبم را

می بیند اشک هایم را ...

به نام خدایی که می گویند هست

اما ... 

تو ماشین تو این راه نیم ساعته کلی با خودم بگو مگو کردم

هی بغض کردم و هی فروش دادم

کلی حرف زدم ، حرفایی که الان پای نوشتنشون رسید خشکشون زد و همونجا موندن 

حرفایی که ...

من بدبخت کیو دارم باهاش درد و دل کنم ؟!

باهاش حرف بزنم ...

وقتی شمارشون رو بهم دادن

خوشحالی تمام وجودم رو گرفت

چقدر نماز شکر

و چقدر سجده ی شکر

که خدایا یکی پیدا شد

هرچند من رو بیمار ببینه اما 

اما هر چی باشه بهتر از این آدمای مجازیه .. 

حالا ازش کمک می خوام

برای مردنم

یعنی می کنه ؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

به چه امیدی ؟

من به چه امیدی باید بجنگم ؟!

به چه چیزی باید زندگی کنم ؟!

برای چی امتحان میدم ؟!

برای اون پدری که میگه تو لیاقت درس خوندن نداری

یا مادری که ...

برای اونایی که من از نظرشون ...

هرچی از دهنشون در میاد میگن ؟!

برا کی ؟!

خودم ؟!

من خیلی وقته مرده ای متحرکم

تو خودم مردم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم تمام شدن میخواد ...

دیگه فقط به مرگ فکر می کنم

نه چیز دیگه

برام هیچ چیز مهم نیست

هیچ چیز 

جز مرگ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دارم میمیرم ...

گفتم بهش اجازه میدین باهاتون صحبت کنم

کلی حرف برای گفتن داشتم

لیکن تهش 

یه چیزی مثل ِ پتک محکم کوبیده شد تو سرم

منی که از 24 ساعت 48 ساعتشو تو فکر مرگم

چرا .... ؟!

ای خدا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

من هم به همون اندازه گُلم ...

تمام راه رو  داشتم با خودم کلنجار می رفتم

تمام راه توی خودم درگیر بودم

توی خودم با خودم حرف می زدم

با کسی که شنونده ی حرفامه چون رو من مهر بیمار ایشون خورده حرف می زدم

تمام راه اشک دیده هامو تار کرده بود

تمام راه تو فکرم گازشو می گرفتم و می کوبیدم به گارد ریل

تمام راه تو خودم تو ماشین تنها می شدم

می زدم بغل و های های میزدم زیر گریه

تمام طول راه ...

درد داره نه ؟!

تمام راه داشتم به این همه درد فکر می کردم

دردم اومده بود

تمام راه ...

و تمام این اشک ها ...

اینقدر تنها و بدبختم که حالا باید بیام و برای این صفحه ی مجازی ببافم و ببافم و ببافم

یه زمانی اینقدر محتاج یک گوش بودم که رو آوردم به چت روم

 رو آوردم به دوستای مجازی

رو آوردم ...

روزی که کتک خوردم و هیچ وقت فراموش نمی کنم

کتک زباد خوردم اما اون روزی که مجبور شدم ،

تنهایی

بی کسی

بی پناهی

آوارگی

مجبورم کرد با اون مشاور احمقی که بعدا شد فروشنده ی آبرو و اماناتی که دستش دادم اونم با دروغ ، صحبت کنم

براش گریه کنم ...

من به چه امیدی باید بجنگم ؟!

از امروز دارو هامو قطع می کنم

تو این جنگ من باختم

چیزی دیگه برای قربانی کردن ندارم

منی که هر روز به امید اینکه یه ماشین بهم بزنه میرم بیرون

منی که ...

تنهایی مجبورم کرد یه خرس ِ قهوه ای زنگ بخرم 

اسمشو بزارم پشمالو و باهاش درد و دل کنم

احمقانه است نه ؟!

تنهایی مجبورم کرد برم جلوی آینه ، خودم شنونده ی حرفام باشم

اونقدر حالم بد می شد که دستم روی خودم بلند میشد

هر گوشه از خونه رو نگاه می کنم یه چیزی می بینم

زمین اون روزی که بابام پرتم کرد

کتابخونه اون روزی که سرمو میکوبیدم بهش تا تموم شه

دفترام اون روزایی که پاره شون می کردم

تختم اون روزی که کز کرده بودم گوشش و یه شیشه دارو سر کشیدم و آرووم تو دلم از خدا معذرت می خواستم

اه

لعنت

لعنت 

لعنت

لعنت به این زندگی کوفتی

که مجبورم کرد برم سراغ هر کس و ناکسی که فقط بشنوه

برم سراغ نامحرمی که فقط بهم بگه گریه نکن

اونقدر اشک ریختم و همه بی توجه بهش قلبم رو زیر پاشون له کردن

اونقدر حرف خوردم و

اه 

اصلا برای کی دارم می نویسم ؟

دوباره زده به سرم

دوباره می خوام هر چی دم دستمه بخورم

بخورم که بمیرم

دوباره ...

کاشکی یکی بود این متنو بخونه

بهم بگه ...

بگدریم

دیگه چه خبر ؟!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

:|

و همش دارم دنبال متنی می گردم که بشه ارسالش کرد !

هر کدوم یه جورن ... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شاید باید قطع بشه .. !

این روز ها احساس می کنم نیاز کمتری به نوشتن دارم

به حرف زدن

به شنیده شدن

این روز هایی که دارم خودم رو مجاب می کنم تا این قرص ها رو بخور تا آرامش بگیری و با تمام بی اعتقاد بودنم نسبت بهشون می خورمشون ...

این روز ها دیگه مسائل در نظرم نمیان

این روز ها حتی دفترم از دستم در امانه

دیگه نه پاره میشه

نه خط خطی

و نه دل سیاه ... 

این روز ها ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

عید ِ

تبریک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

باید محتاطانه تر نوشت !

زین پس دیگه اینجام امن نیست :| 
البته اگه آدرس بدم :/ !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیوانگی شاخ و دم نداره !

تو خونه تنهام
ولی صدا میشنوم
میشنوم یکی صدام میکنه
میشنوم کلید برق رو میزنن
می ترسم ...
خدایا من چمه ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خداااااااااااا

نمیتونم
نمیشه
نمی خونم
اه
ای خدا :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

غوغایی درون این سینه به پاست ...

دل دل کردم

تهش بهش پیام دادم

جواب نداد

دل آشوبم

نکنه بد شد ... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

پس از یک چیز ِ امیدوار کننده

پس از یک پست امید دار و زنده و خوشحال

که ظاهرا از دست زندگی در رفت و حالی به ما داد

هم اکنون توجه شما را به ادامه ی این بدبختی ها جلب می کنم !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حس خوب

چقدر شیرینه ...
چقدر خوبه ...
دوسشون داری
دوست دارن
اینو می فهمی ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

عیده ها :|

مبارک ِ :) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شنبه ی جهنمی

شنبه تا اینجاش از اون چیزی که فکرشو می کردم دوست داشتی تر و بهتر بود ؛

با اینکه اتفاقاتی هم افتاد اما بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم

بهتر از ساجده محکم باش ها بود

بهتر از ساجده آرووم باش ها بود

بهتر از ساجده هیچی نیست ها بود 

ساجده امروز محکم و آرام اما دل آشوب بود ..


تو راه رفتن با هر قدم ده دانه تسبیح می انداختم ؛

نمیدونم من آرام می رفتم و انگار به زانو هام یه وزنه ی بیست کیلویی بسته شده بود 

یا دانه های تسبیح تند تند میرن پایین با این لبی که از شدت اضطراب دوباره زدنش شروع شده ... 

در ابتدای راه با مدیر اونجا همراه شدم ، 206 نقره ایشونو کنار ماشین ما پارک کرده بودن 

دیگه ماشین ما هم تنها نبود 

و من هم ...

معرفیم کردن به معاونت

سر جلسه

برگه رو دیدم خشکم زد !

اینقدر چیزی بلد نبودم زودتر از همه دادم پریدم بیرون

تو بغل خانم امیری ...

وای ...

چه غولی ازشون ساخته بودم !

دیدن خانم حسنی که عاشقشونم 

که اومدن و فقط پرسیدن ساجده کجاست و باهام دست دادن

خیلی خوب بود 

خیلی .. 

بیشتر می نویسم در موردش

ان شاءالله بعدا ...

ــــــــ
+ اصولا شاهکار کردم ... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

هیچ کس حواسش به من نیست
که دارم این چنین فرو می شکنم
هیچ کس حواسش اینجا نیست
که دلم را له کرده
هیچ کس ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیگه کافیه !

بسه !

دیگه بسه


این صدای فریاد خودم هنوز داره تو گوشم می پیچه

وقتی که کنترل نداشتم رو از دست دادم و وسط خیابون داد کشیدم

وقتی که هجوم این افکار مزاحم

این درد ها کلافم کرده بود

وقتی هجوم حرف ها ...

وقتی روحم دیگه اینقدر تیر ِ حرف و کنایه و طعنه خورده بود که نای بلند شدن نداشت

وقتی که قلبم تو خون غلت می زد ... 

دیگه بسه ...

راستی

چرا مردم بهم بهت زده نگاه کردن ؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حل معادله ... نامعادله است این زندگی البته !

شاید چون نتوستم طاقت بیارم و به هر کسی اومده طرفم یه ذره ای از درد هامو گفتم کلافه شدم !؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و دیگر هیچ

لب تابو باز کردم گذاشتم جلومو دارم با خودم کلنجار میرم و هی دعوا دارم با خودم

دارم پاسخ نظرای خصوصیو میدم و مدام تو دلم 

تو قلبم

تو سینم سنگینی حس می کنم

نفسم دیگه در نمیاد

چرا من دیگه نمی تونم حرفامو بنویسم ؟!

چرا دیگه حتی با خودم حرف نمیزنم تا سبک شم مثل سابق ؟!

چرا برای نوشتن از درد ها رو در واسی دارم و تا همینجاش کلی تلاش و تقلا کردم ؟!

چرا قفل شدن تو سینم ؟!

میخوام تموم شن

می خوام ...

چرا نمیشه ... ؟!

و شنبه با تمام ابهتش داره میاد و من دارم میمرم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

پا پس کشیدم ...

حالا که جور شده

قلبا ایمان آوردم

من نمیتونم

پا پس کشیدم 

ــــــــــــــــ

+ هنوز تو کش مکشم در مورد ِ این شنبه ی جهنمی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

از امروز ...

از امروز

خیلی التماس دعا دارم

خیلی ...

خیلی خیلی

مرگ به این سادگی ها سراغ آدم نمیاد

پس چرا من دارم به این سادگی جان میدم. .. ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دل خوشم به مرگ

حتی درد هامو دیگه نمی تونم بنویسم ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شنبه ی جهنمی

می گم التماس دعا اما برام تسکین نخواید که این درد کشیدن برای خودم یک نوع تسکینه که آرامشم میده ، آروومم می کنه ... من مستحق این دردم پس دعاتون رو برای من به منزله ی نفرین نکنید .. برام درد بیشتر بخواید که این مساوی با آرامش بیشتر ... خیلی بیشتر ... برام بخواید تا شنبه حاجت روا بشم ... بخواید این روز ها به شنبه نرسه ... بخواید تا شنبه ... ای خدا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

جان کندن

از امروز جان دادنی رو تجریه می کنم که از تمام این جان کندن ها سخت تره ... از امروز باید کاری رو بکنم که قبل انجامش دقیقه ها و حتی ساعت ها اشک می ریزم ... از امروز ... نمیخواستم باور کنم ... حقیقت داشت اما من سر خودم رو گرم می کنم که باور نکن ، که حق نداری باور کنی ... بزار این زندگی منفور همون قدر کمی که برات دوست داشتنی بوده ، اون کمه از بین نره ... باور نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دوگانگی !

این همه پر پر زدیم بشه
گریه و زاری و آه و ناله و دوری
حالا هم غم هجر سر اومده و شده ؛
ترسیدیم
پا داریم پس می کشیم ...
!!
اه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ای خدا

اینکه هر چی بدبختیه ما دچارشیم و یک نفرم نداریم که خریدار اشکامون باشه

شنونده ی حرفامون باشه

...


دلم مرگ می خواد 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم گرفته

دلم این روز ها

درد داره

گرفته

تنگ ِ

اصلا این که نشد دل !

خودش یه پا مغز شده بس به همه فرمان داده !!

تو گریه کن

تو اخم کن

تو ...

 :( 

دری وری نوشته هامو ... :( 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

زنگ تفریحی وسط تئوری ِ مرگ !

وسط این همه مهره ی نبودن چیدن و تهش زدن زیر تمام این بازی لعنتی

امروز رفته بودم خرید ...

خیلی خوب بود

مرکز خرید البسه اسلامی یاس

انتهای آزدگان

فروشنده ها همه خانوم

و خیلی عالی

حتما برید ... 

زنگ تفریح خوبی بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چرا واقعا ؟!

چرا من این روز ها اینقدر بدم ؟
حوصله ی حرف زدن ندارم
خوندن
نوشتن
نشستن
حتی حال نفس کشیدنم ندارم
چرا ؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

برگشتم به دفتر های روزنوشتم ...
خوندن مجددشون
مساوی بود با مرگ هزار باره
نیمه رهاشون کردم
چرا اینقدر برام دردناکن ؟!
ــ

+ تهش از دل درد میمیرم !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد

این خیلی درد ِ 

خیلی ...

من حتی کسیو ندارم باهاش حرف بزنم

وقتی حالم بده بهش زنگ بزنم و خوب بشم

من حتی نمی تونم در مورد درد هام با کسی صحبت کنم

بگم دارم از دل درد میمیرم

بگم ...

حتی کسیو ندارم که ...

تنهایی بده ...

خیلی بد ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نبود ...

امروز تو باتلاقی که توش دست و پا میزدم

حس کردم

که بیشتر فرو میرم

امروز

تقلا می کردم یکی باشه

حرفامو بشنوه

فقط بشنوه

فقط ..

ولی نبود ..

هیچ کس ...

هیچ کس ..

درد داشت

و داره

خیلی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بی قراری

امروز روز ِ اشک بود
ناله بود
آه بود
بی قراری بود ...
حرفهاشون تو سرم می پیچید و اشک توی چشمام حلقه می زد
به یه جایی که رسید
خودم رو نتونستم کنترل کنم
خودم رو رها کردم
یک هرگز گفتم و با چشم گریان
بدن لرزان و زبانی که از دیروز بعد از ظهر تا امروز ساعت 16 لب به چیزی نزده بود راه افتادم ...
بی هدف
نمی دونستم کجا هستم
به کجا میرم
فقط قدم بر میداشتم
با ضعفی که حس می کردم زمین زیر پام داره حرکت می کنه
با ضعفی که حس می کردم الان ِ که غش کنم
بی هدف ای با هدفی که فقط دور شدن بود
از خودم
از این محیط
از این زندگی
از این برزخ
تو راه فقط به کسی فکر می کردم که برام این جهنم رو رقم زده بود
به ...
تقلا می کردم با یکی حرف بزنم
به بیست نفر پیام دادم
دریغ از یک نفر ...
دریغ ...
تو تنهایی خودم
وقتی به خودم اومدم که ناخواسته نگاه مردم رو
خریده بودم با نادانسته و ناخود آگاه بلند حرف زدن و فریاد کشیدن وسط خیابون
که چرا یه ماشین نمیاد برم زیرش ؟
چرا نمیمیرم ...
بسه !
فقط بلند همین سه جمله رو تکرار می کردم
میون هق هق صدام
اشک نگاهم ...
نه پول همراهم بود
نه دستمال
نه هیچی ... !
کیفم رو گذاشته بودم و فقط یه گوشی و یه تسبیح در کنارم بود ...
همین برای یک دنیا بی قراری کافی بود ...
جز جایی که 8 سال درش زندگی کرده بودم جایی بلد نبودم
رفتم سمتش ...
شاید فکر کنید دیوانه ام ولی ساختمانش باهام حرف داشت
چقدر شکسته شده بود ساختمانی که این همه نسل فرزند رو در آغوش کشیده بود و 8 تاش هم قسمت ِ ما بود ...
چقدر پیر
چقدر خاطره
چقدر حرف ...
جز اونجا جایی رو بلد نبودم
جز ...

اینکه سراسر ِ این حرف برآمده از دلی است که زخم خورده شکی نیست ،‌ اگر هم روزی کسی پیدا شد و خواست کپی کند حلالش می کنیم به شرط صلواتی خالصانه برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان ( عج ) و ذکر ِ منبع ؛ یاعلی ....
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی

روز ِشلوغ

دیروز شاید بشود گفت روزی نه چندان خلوت ولی دوست داشتنی در زندگی من بود

روزی که از این همه تئوری مرگ به میان چیدن جدا بود , روزی که من دوستم را بعد از یک سال دیدم و چقدر عوض شده بود ...

روزی که روسری ِ او عقب می رفت و جان در تن ِ من با آن روسری عقب تر 

روزی که دلم سوخت چرا نباید اینقدر به خودش ایمان و اطمینان داشته باشد که بداند بدون خط چشم و مداد ابرو هم زیباست ...

روزی که دنبال ِ هم دویدیم ... 

روزی که با هم حرف زدیم

روزی که ...

تپش قلبم شدت یافته بود و نفس هایم دیگر به سختی از میان ِ سینه راه به بیرون می یافتند و به سختی فرو می رفتند 

اما 

خیالم آسوده بود

برای چند ساعتی هم که شده حرف مرگ در میان نبود

آرام بودم

آرام ِ آرام ...

نمیدانم آیا او هم با دیدن ِ من تا این حد آرامش گرفته ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

احساس ِ خوب

یه تشکر ِ خیلی ویژه از اونایی که هنوز هستن و میشنون

کامنت هارو میخونن

و کامنت میزارن

پست ها رو دنبال میکنن

ممنون ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

:(

نسبت به هر کاری بی حوصلم

چرا ؟

اثرات خواب آور دیشب داره دیوانم میکنه 

چرا ؟

خسته ام

چرا ؟

حالم بده

چرا ؟

نمیمیرم

چرا ؟

:( 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بد شد ؟!

میدونستم عزادارن

زنگ زدم با هم بریم پارک

گفتن ما عزاداریم و نمیتونیم پارک و اینا بریم

بد سوتی دادم ؟!

بد شد ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

استراحت

دیشب سه تا خواب آور با هم خوردم

عوارض داد و تا الان تب و تپش قلب و تنگی نفس دارم

یه احساس خستگی بی پایان رسوخ کرده تو وجودم

حسی که نه میشه در موردش نوشت و نه حرف زد ؛

خسته شدم از حرف زدن در مورد درد هام اصلا کلا خسته شدم از حرف زدن

از زندگی کردن

از ...

میخوام با یکی حرف بزنم اما حالا میبینم چقدر خستم ...

کاشکی میشد یه چند روزی رو تو حالت اغما باشم ... 

یه استراحت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم خیلی بد ِ ...


دنیا عاشقی است بی پایان
و ما محکومیم به عاشق بودن و عاشق موندن
حالا این وسط
یکی مثل ِ من کم میاره
که وقتی تلاش هم میکنه بمیره 
اونم نه یکی دوبار 
که شش بار
که نتیجه اش میشه تا دم مرگ رفتن ولی نمردن
حق داره که دیگه بشینه و فقط دعا کنه
بگه خدایا
تمومش کن ...
به حق این شب ...
حالم خیلی بد ِ
خیلی خیلی بد ِ
اونقدر بد که دیگه اشک هام خشک شدن و گریم فقط تو سینه ام جا خوش کرده 
درد های شدیدی که حس کنی هر آن الان غش می کنی ...
و حالا ...
گناه بزرگ اینه که تو با این شرایط بمونی
و همچنان نفس بکشی

هر دلی قصه ای داره
و یکی از یکی ترسناک تر
غمناک تر 
و این وسط ها
شاید کمی شاد تر ...
معمولا قبل ارسال مطلبم اونو میخونم اما حالم خیلی بده 
پس پیشاپیش عذر خواهی می کنم از اشکالاتی که ممکنه وجود داشته باشه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دعا کنید ...

دعا کنید

فقط دعا کنید حرفایی که بهش زدم بد نشه

خودش گفت

مثل یه پدر

فقط دعا کنید ... 

به دعاهاتون ایمان دارم

آرووم شدم

آرووم ِ آرووم ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

به معنای واقعی کلمه حالم خیلی بده

حتی دیگه نمیتونم بنویسم و میترسم این حس ابدی بشه ، خودم رو مجاب کردم بیام اینجا و مجبور کردم که بنویس ...

رفتم دکتر

ار وقتی آمدم گریم بند نمیاد

نمیتونم

نمیتونم

نمیتونم

ای خدا چرا من نمی میرم ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد دارد

روی یک کاغذ مقابلم نوشتم
تو خوبی ، باور کن
حتی با این تلقین لعنتی ... !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بازم همون فکر لعتنی ...

اه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ابهام

به خودم گفتم دیگه درسمو میخونم

دیگه می جنگم

برای زندگیم

برای اهدافم 

برای اون آینده ای که میخوام

دیگه دارو هامو میخورم

دیگه میرم آزمایشامو میدم

حتی لازم شد ...

اما الان

فقط میگم نمیدونم

هیچی نمیدونم

نمیدونم ...

به صفر مطلق رسیدم 

بی هدفی و بی میلی و بی موضوعی محض ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

همین

حالم بده

حالم خیلی بده

حالم خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بده

حالم بده ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد

افسران جایی که نود درصد آدماش فکر می کنن مذهبی ِ تیر (!) هستن و خیلی راحت دل میشکنن
به بهانه ی امر به معروف و نهی از منکر خیلی راحت غرور رو زیر پاهاشون له می کنن
ما هم اعتقاد داریم به یه چیزایی
اما ...
به نظرم یه مدتی باید از دور فقط نگاه کنم
هم به وب اصلیم
هم به ...
فقط اینجا بشه تجلی ِ درد هام
درد هایی که درمان ندارند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

ساعت سه و بیست و شش دقیقه اس
درد دارم
هرچه کردم نتونستم بخوابم
یه بروفن + دوتا خواب آور
رد ِ رفتنشون بی آب از گلوم داره میسوزه ...
از ساعت یک دارم سعی می کنم بخوابم 
نمیتونم
دیگه بلند شدم و آمدم اینجا
لینک زدم
نوشته نوشتم
اما به نظرم
اینجا هم باید بمیرم
اعصاب ِ داغونی برام به بار میاره
نصف شبی دری وری میگم
توجه نکنید !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خواب یا مرگ تدریجی ...

خواب رو دوست دارم 

چون چیزی از این جهان حس نمی کنی

به سختی میخوابم 

و خیلی سخت تر بلند میشم

در طولش هی میپرم 

ولی بیدار شدن و نشستن برای بیشتر از چند دقیقه محاله

چه سریه 

نمیدونم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیشبم درد می کند ...

دیشب از خونه زدم بیرون

به پاهام انگار وزنه ی بیست کیلویی بسته بودن

به سختی قدم بر میداشتم

و در هر قدم ضعف شدیدی در بدنم موج میزد

بلند بلند گریه می کردم

و دو پسر مریضی که با هر هق هق من ادامو در میاوردن

و منی که ترس شدیدی در نگاهم برق انداخته بود از اینکه همینجا غش کنم

در هر قدم این رو احساس می کردم

برگشتم به خونه

مادر بی تابی ِ من رو تاب نیاورد و اصرار بر خوردن لیوان آبی کرد که حتم داشتم داخلش آرامبخش حل کرده بود 

و قرصی که کمی آرامم می کرد

آب رو خوردم

احساس گیجی و منگی بهم داد بعد مدتی

اما خونه قرارم رو بی قرار کرده بود

دوباره زدم بیرون

این بار ترس ِ اینکه حالا همینجا کنار اتوبان بر زمین بیوفتم و جان بدهم در من تبدیل به یک آرزو شده بود

اینکه خودم رو پرت کنم وسط ِ این هیاهوی اتومبیل ها ... 

و همونجا آرووم جان بدم ...

دیشب با دوستی حرف زدم

که از دنیای مجازی آشنا شده بودیم

اما میخواست من رو آرووم کنه ..

...

دیشبم درد دارد

دیشبم درد می کند ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

انگیزه

بار ها گفتم نوشتن در اینجا نیاز به انگیزه داره ، نیاز داره به اینکه حس کنی یکی باهاته ، یکی میخونه ، یکی منتظره اینجا آپ شه ، یکی منتظره تو بنویسی من امشب با لبخند خوابیدم ، بدون هیچ دردی ...

گه گاهی نظراتی میرسه اما ...

دل ِ من سرد تر از اونیه که بهشون اونقدری گرم شه که آرووم بخوابه

بار ها با خودم کلنجار میرم

درگیر میشم

تا خودم رو مجاب کنم ...

نوشتن توی اینجا چون کسی نیست حرف هامو بشنوه آروومم می کرد

اما حالا هجوم این حرف ها بیشتر از اونیه که ... 

من نیاز دارم به مرگ ...

همین حالا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نکته ی مثبت

دیروز ، روز ِ بدی بود

صبحش دعوا ، کتک

و شبش با گریه آواره ی خیابون ها شدن

اما یه نکته ی مثبت داشت

تماس با سه نفری که تو دنیای مجازی آشنا شدیم اما حداقل من اینطور فکر می کنم که غدغشون کمک به منه ...

با سمیه خانوم حرف زدم ، می گفت گریه نکن ...

می گفت ...

و منی که حالا هم دارم اشک میریزم و اشک میریزم و اشک میریزم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ابهام

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تو بنویس ، من میخونم ...

اکثر آدم هایی که میان اینجا رهگذرند ...

بعد یک روز ، دو روز ، یک ماه ، دوماه می گذرند و میرند ... 

منتظرند تا دلبسته بشی

وابسته بشی

منتظر ِ نظراتشون بشی

هر ثانیه برات ده قرن بگذره

و بعد

بزارن برن ...

بهتره امید نداشته باشم

فقط برای سبک شدن بنویسم و بس .... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاش یکی باشد ...

گفتن نوشتن بهتر از حرف زدنه

آرامشت میده 

منم اول فکر می کردم نوشتن خیلی بهتر از حرف زدنه ، حالا حدود یک ساله که مینویسم اما همه چیز بدتر شده ... اینکه بدونم کسایی میان و میخونن و حتی زحمت نمیدن نظرشونو بگن ولو احساس کنن دلم به یک نقطه ، به یک نظر خالی خوش میشه ...بخونن و بی تفاوت رد یشن ... 

نمیدونم ...
نوشتن بی مخاطب نه ...
کاش یکی باشد
که برای او بنویسم
و او بخواند
و
من اینجا بهتر شوم ! 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

لعتنی ها ...

به مشاور 

اعتماد کردم ...

بخاطر هزینه ای که دادیم

بخاطر اسمش که روش خورده

بخاطر قسمی که خورده بود

و حالا

جالبه

اون محرمانه ترین اسرارم رو فاش کرده پیش کس و ناکس

و حالا هم طلبکار ِ ... 

هر چی خیره

هرچی خدا بخواد

خودمو سپردم دست تقدیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

فقط همین ...

میخوام با یکی درموردش حرف بزنم

همین ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و کیبردی که خسته شد بس که بر سر واژه های تکراری کوبیدم ...

هر بار می آیم اینجا و کمی مکث کرده بعد پیج را میبندم ...

براستی چرا ؟!

چرا برای زدن ِ حرف هایم به یک صفحه ی مجازی هم آنقدر ...

چرا تا این حد برایم غیر ممکن است

من دفتر برداشتم

من آمدم اینجا

تا دیگر خودم را نزننم

تا دیگر کمتر درد بکشم

تا دیگر با خودم حرف نزنم

با دیوار و گل و ماهی حرف نزنم 

اما از وقتی آمده ام اینجا

همه ی اینها بیشتر شده .. 

آمدم اینجا تا شنیده شوم تا کسی ...

دختری که مثل ِ برگ ِ گل نازک بود به بهای شنیده شدن با نامحرمان هم کلام شد

که فقط مرا بشنوند

که فقط ...

در ذهنم هزاری مرور می کنم آدم هایی را که رفته اند ، آمده اند و یا قرار است با آنها روبرو شوم

مشکلات من پیچیده تر از آنی است که اینها راه ِ حلش باشند ...

هر بار برایم سوال است

این مرد چرا با یک نامحرم همکلام می شود و درد هایش را می شوند

و هر بار ...

عده ای مرام شهدا را دارند

میخواهند از درد هایت بکاهند ...

آرامت کنند

اما ...

من ناراحتم

من خیلی ناراحتم

من پشیمانم 

من خیلی پشیمانم ...

من از امروز قرار با خودم گذاشته ام که بجنگم

که سخت شمشیر بزنم

بجنگم اما ...

اما 

اما می ترسم ...

خیلی هم می ترسم ...

خیلی ... 

از انتهای این راه

از ابتدایش 

از ...

خدای من .. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تولدت مبارک ...

دیروز

دیوان ِ درد های من

یک ساله شد ...

تولدت مبارک  ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شاید کسی اینجا ، دستی بر این آشیان کشید ...

بی محابا دل به دریا میزنم 

و آدرس اینجایی که ناشناس درش از دردهام می نوشتم و می نوشتم رو میدم به کسی که من رو میشناسه ...

این میشه سومین نفر ...

که میاد اینجا و میدونه صاحب ِ این خونه کیه ... !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و چقدر این آیه آرامم می کند...

تو اوج اضطراب و تشویش

وقتی داری سر خودتو گرم میکنی تا فراموش کنی زخم های تنت رو

با چشمت تند مرور میکنی مطالب رو

یهو نگاهت رو عکسی قفل میشه


ما ودعک ربک و ما قلی 

 ....


نه مرا فراموش کرده ای ، نه تنهایم گذاشته ای ...

با تمام وجود حس کردم که هستی

و چه معجزه ایست این قرآن ...

با تمام وجود این آیه به من فهماند

حبل ورید از خودم به خودم نزدیک تر است

و از تو به من نزدیکتر

نیست ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حال ما خوب است .. باور نکن ..

فقط یکبار میشه زبان در دهان قفل نشه و من حرفمو بزنم

وقتی گفتید سلام ، چه خبر ؟ خوبی ؟

دهنم باز بشه  و بگم از همه چیز

بگم نه

راستش اصلا خوب نیستم

بگم ...

چرا نمیشه ؟

چرا نمیتونم ؟

چرا ...

حالم بد ِ ... 

خیلی بد ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

راحت ِ راحت ، به همین سادگی ...

میشه باهاتون راحت باشم ؟!

میشه یه روز که اومدم به جای سکوت تا اینکه شما حرف بزنید من شروع کنم و از همه ی دل مشغولی هام بگم ؟!

آقای دکتر ...

میشه یک روز که اومدم بهم بگین فقط بگو ، من میشنوم ...

میشه راحت ِ راحت تموم حرفایی رو که هر شب لیست می کنم و برای خودم میزنم و احساس می کنم شما مقابلمید ،‌یکبار وقتی بگمشون که واقعا جلوم نشستید و گوش می کنید ؟

چرا نمیشه ؟!

چرا نمیتونم ؟!

چرا نمیتونم بگم حرف های شما آرامش میده بهم

چرا نمیتونم بگم هر باری که میام اونجا باید با التماس بیام ،‌با گریه ، با دلشکستگی ... باید خودکشی کنم تا خانوادم اجازه بدن شما رو ببینم ...

اونا به علم شما ایمان ندارن

میخوان من تحت نظر خانومی باشم که شبیه بازجویی کردن منو معاینه میکنه

چرا نمیتونم بگم از اون خانوم متنفرم

از نگاهش

از حرفاش

از اون لبخند مسخره اش

هر ثانیه برام صد سال میگذره ولی اون زن داره باهام حرف میزنه

اوایل دارو نمی خوردم

یادتونه ؟!

اصلا جلسات اول حرف نمیزدم

میرفتم کز می کردم رو گوشه ترین مبل جوری که صدای هم رو به وضوح نشنویم ...

اینقدر دور

ولی اون زمان هم التماس می کردم

که ببینمتون

با اینکه دارو مصرف نمی کردم اما دیدنتون آروومم می کرد

اینکه یکی اونجاست تا حرفامو بشنوه

ولو من مریضش باشم براش مهمه ...

آقای دکتر ...

کاشکی میشد یه روز رک و راست همه چیو بهتون بگم

همه چیو ... 

کتک خوردنمو

ندیدن بابا رو ...

کتک خوردن مامان

تصادف

اذیت های خونه

دکتر

روحم زخم خورده

سرطان روح دارم

غده غده غم ...

اون روزی که ...

چرا نمیشه بگم ؟!

چرا نمیتونم التماس هامو ،‌گریه هامو فراموش کنم ؟

چرا شما اینقدر من رو آرووم می کنید ؟

چرا بهتون ایمان دارم ؟

چرا ... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد ...

انسان به هر چیزی عادت میکنه

جز درد ...

پس چرا این درد ها برای من عادی شده ؟!

درد نمی کشم ناراحتم ...

دلم درد میخواد

احساس می کنم یه جورایی تنبیه ِ برام 

مستحقشم 

باید درد بکشم .... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خودت را بغل کن

میخوام این بار

سر ِ خودمو جوری گرم کنم

که فراموش کنم 

چقدر درد داشت ...

درست مثل اون پرستاری که میپرسه چند سالته ؟! تا حواست رو پرت کنه و آمپولتو بزنه ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بده ... خیلی بد ..

تمام راه بغض بودم

نفس در سینه مونده بود

بار ها کناری ایستادم و از ماشین پیاده شدم تا نفسی بکشم اما هر بار درد و سوزش تنها چیزی بود که حاصلش بود ... 

امروز دیدمش

مثل غریبه ها.. 

یک سلام و احوال پرسی ساده ...

و ابن بغضی که تا این ساعت از شب رهام نمیکنه ... 

حالم بده

حالم خیلی بده ...

خیلی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

فکرشم درد آوره ...

وقتی دراز می کشم و به این فکر می کنم که قراره فردا بلند بشم ، به فردا فکر می کنم تازه میفهمم چقدر خسته ام ...

کاش هیچ وقت فردایی برای بیدار شدن نباشه

ــ

+ پ.ن : به یکبار با هر نفس درد و سنگینی شدیدی روی سینم میاد ... چرا؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم آغوشیو میخواد که توش های های گریه کنم ..

دل تنگ ِ گرمای ِ تنی هستم که دلم بهش گرم باشه ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دختری که نصف آرزوهایش رد ِ سیلی دارد ...

دخترک آرزویی ندارد 

جز شبی که

با خنده سر به بستر گذارد

و

صبح خواب شیرینش آنقدر عمیق شود که سر از آن بلند نکند ... 

دخترک نصف ِ آرزوهایش کبود است

نصف صورتش

نصف تنش ... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد دارد ...

کتک خوردم ...

فقط چون داشتم با دکمه ها بازی می کردم

چون دوست داشتم سرمو بزارم روی پای مامانم

چون می خواستم کنارش باشم

کتک خوردم ...

یه مشت توی سرم

و بعد با کنترل روی دستام ..

جاشون سرخ شده

مونده ...

درد دارم

درد دارم

روحم

فکرم

دلم ...

انگار این صفحه ی مجازی مامانمه

هرچی میشه میام براش تعریف کنم

میام خودمو آرووم کنم ...

سری پیش ده تا قرص بود ،

هیچی نشد

این سری سی تا

به امید ِ تمام شدن هر آنچه هست ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خسته شدم ...

از این همه حرف

غصه

غم

ناله

از این همه قرص

خسته شدم

می فهمی ؟!

خسته .... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بی کسی و تنهایی ...

اینقدر کسی نبوده تا براش حرف بزنم

اینقدر با گل و بلبل و در و دیوار و برگ و درخت حرف زدم

اینقدر با خودم حرف زدم ؛

حالا هم که یکی پیدا شده بشنوه حرف هامو 

نمی تونم ... 

نمیتونم باهاش حرف بزنم

تقلا می کنم ، دارم خفه میشم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دوباره من آمدم و این صفحه ...

دوباره من آمدم مقابل ِ این صفحه ی مجازی نشسته ام ... 

تا باز هم بگویم کسی نیست تا برایش ببافم و ببافم و ببافم و به ناچار اینجا نشسته ام تا برای این صفحه بگویم

باز هم همان حرف های تکراری ...

همان شروع تکراری ِ همیشگی که برای من همیشه یک درد ِ تازه بوده ... 

باز هم ...

باز هم بی کسی

باز هم تنهایی

باز هم درد

باز هم رنج ... 

باز هم چند روزی که اینجا نبوده ام و با خودم خلوت کرده بودم تا بگویم ...

باز هم من ..

و باز هم اینجا ... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خود درگیری

با خودم درگیرم ...
همین ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد داره ، خیلی هم درد داره ، خیلی خیلی هم درد داره

کاشکی یکی بود لااقل براش میتونستم صحبت کنم
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بستریم میکنه حتمن :|‌

هیچی دیگه

آدرس وبمو بدم بهش فاتحه :/ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نمیدونم ...

شاید این برای اولین بار باشه توی این چند مدت که من صبح بیدارم و دارم میبینم صبح ِ دل انگیز (!) رو
هنوز هیچ حال خاصی ندارم اما بر طبق روز های پیش فکر کنم بناست گرفته باشم ! :|
دعوا نشده ، شادی پیش نیومده منم حالمو درست نمیدونم :/ !
دیشب اما
چقدر التماس دعا داشتم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دل مشغولی ِ مدت های من ..

همیشه تو این فکر بودم
ذهن و دلم درگیرش بود که مگه نمیگن ما آدما زندگیمونو تو عالم زر دیدیم ؟!
من تو این زندگی کوفتی چی دیدم که گفتم بله ! میخوام تو این دنیا باشم
میخوام اینجا ...
چی دیدم؟!
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی

ضطراب !


نگاهم دقیقا خیره شده به اون چهار تا سرنگی که انتظارمو می کشن :|

اول رجب ِ عیدتون هم مبارک

ختم واقعه فراموش نشه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردین ۹۴ ، ۰۹:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دارم به غلط کردن میوفتم !

به هر جایی که بتونم ، به هر جایی کهنمایه من دستم برسه به هز دیوار این چاهی که داخلش گیر افتادم چنگ زدم

دست زدم

که لااقل کمی روشنایی صبح رو ببینم 

لااقل کمی نور بخوره به صورتم

نمی خوام نجات پیدا کنم

نمی خوام بالا بیام

فقط میخوام یقین کنم نوری هست

خورشید هنوز داره می تابه

بدون من زندگی در جریانه

هر متخصصی بگی رفتم .. 

اعصاب و روان ، روان پزشک

اونقدری روان شناس دیدم که بخوام نام ببرم شب شده ...

اونقدری با دبیر و استاد و غیره حرف زدم که ... 

از شما چه پنهون

خیلی آرووم می شدم

یکی از دکترا که تقید به دین داشت ؛ 

خیلی آرامشم می داد ... 

خیلی ... 

دو تا روانشناس هم اونقدری خورشید رو برام زیبا به تصویر کشیدن که به امید بالا رفتن داشتم زندگی می کردم

اساتیدم هم که شده بودن گوشی که آرامشم بده ... 

گفتم یه بارم روانشناسی بعضی از این آقایون طلاب رو امتحان کنم

روانشناسی مثلا اسلامی !

بابا ما طلبه ایم ،‌این اسلامی نیست که ...

زد و داغون و پودر کرد هر آنچه دیگران ساخته بودند ؛ سازه ی اون ها مشکلی نداشت که بناش خیلی خیلی محکمتر از اونی بود که پودر بشه

پس من پودر شدم

داغون شدم

هنوز دارن با این سن و قد و هیکل من با روش آبنبات بگیر بیا پیش عمو رفتار می کنن

اینا توهینه به شخصیت آدم

به وجود آدم

تحقیر ِ براش !

روانشناسی و روان پزشکی رو کلا رد می کنن

روش خودشونو دارن

غافل از اینکه این روش داره بد و بدتر می کنه قضیه رو

به اسم اسلام هر کاری نکنیم

با اینکه طلبگی می کردم اما دارم منتفر می شم از این دنیایی که بعضی طلاب ساختن ... 

دارم اینجا پشت هم پشت هم ردیف می کنم و حرف دل می زنم ... نمیدونم چی باید بگم یا چیکار کنم

جز اینکه فقط خودم رو سبک کنم ... 

به غلط کردن افتادم اما نمیدونم چطوری خودمو از شر این روانشناسی مثلا اسلامی رها کنم !

به هر دری بگید زدم ...

دیگه رسیدم ته ته ته ته خط

هر گوشیو ببینم ؛ بیکار باشه

براش می بافم ... 

میدونم ممکنه اعتمادم رو بشکنه

میدونم ممکنه هزار اتفاق دیگه بیوفته اما

اما راهی برام نمونده

اونقدری فشار داره میاد که کنترل ندارم رو خودم 

اونفدری که ... 

ـــــــ
 * دیگه حال و حوصله ی بحث کردن رو هم ندارم ... حتی با ... 

حرف زدن مباحثه ، مناظره ... حوابا تو دستمه و مطمئنم حق با این جواباس اما ... 

ای خدا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردین ۹۴ ، ۱۱:۵۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چرا

چرا چرا چرا ؟

میخوام فقطز بمیرم

فقط

خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردین ۹۴ ، ۱۹:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

مجبور کردن آدما به کاری که دوستش ندارن درست نیست !

وقتی پیامی میزنیم

و

دیر جواب میدید و مطمئنیم که خوندید

متوجه میشیم که علاقه ای نیست و از روی اجباره !

و مجبور کردن آدما به کاری که دوستش ندارن درست نیست !

پس

قطعش می کنیم !

ــ
+ یه وقت هست میگی طرف ندیده ، یه وقتم هست میگی دیده و وقت نداشته یا حوصله نبوده یا ... ولی وقتی دیده و ... ؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاشکی زنگ نمی زدم

اصلا نمی خواستم اینطوری بشه ...

اصلا ...

فقط می خواستم دوباره صداشونو بشنوم

دوباره باهاشون حرف بزنم 

دوباره ...

نمی خواستم از مشکلاتم با خبر بشن

نمی دونم چرا

چرا شبیه این بمبی شدم که تا گوشی میبینه منفجر میشه تا براش یه ریز حرف بزنه ... !

نمی خواستم بفهمن من ، منی که سرکلاساشون بودم ... من ..

ترک تحصیل کردم

نمی خواستم

ای خدا

فقط همین حد که کلی گریه کردم ...

دلم داره میمیره از درد ...

دوباره شروع شد

درد و درد و درد !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردین ۹۴ ، ۱۲:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و دیگر هیچ ...

دقیقا نمی دونم از چی باید بنویسم 

از کی ؟

چجوری ؟

چطوری ... ؟

فقط 

التماس دعا

خیلی خیلی زیاد ...

برای یه مورد ِ خاص

خیلی خاص ..

دعا کنین ... 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

+ بدنم داره خیلی اذیت می کنه ، کم کم دارم می ترسم .. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نمی تونین بفهمین

حالم بده

می فهمین ؟

درد دارم

می فهمین ؟

بریدم

می فهمین ؟

اه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردین ۹۴ ، ۱۸:۵۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بدون عنوانی دیگر !

داشتم به مرگ فکر می کردم

چقدر شیرینه ... 

ـــــ

پی نوشت : میبینی و میدونی دارن اذیتت می کنن

میبینی نمی بینن جارو کردی ، ظرف ها ، خونه ... نمی بینن همه کار کردی و بازم شبیه نوکر در خونه پدرشون باهات رفتار می کنن 

میبینی وقتی داری از درد می میری مسخرت می کنن

میبینی مو به تنت سیخ شده

اشکات رو میبینی که رو گونت می چکن

ولی بازم

دلت براشون میسوزه

تنگ میشه

طاقت دوری و ناراحتیشونو نداری

...

خیلی احمقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردین ۹۴ ، ۱۸:۵۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کی میشه اینجا پست بزنن صاحب این وب مرد !

با بچه طرف نیستی

فکر می کنی مشاوری

ولی حرفات آزارم میده

خیلی !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۴۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

مبارک ِ

عیدتون

ولادت مادر

روز زن

و روز مادر

مبارک

گفته بودم عیدی می تونه یه صلوات خالصانه برای خشنودی صاحب الزمان باشه ؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تسکین روح

تو عمق درد 

تو عمق ناراحتی

وسط اون همه خودزنی

یهو 

حرف زدن با یکی

چقدر آروومت می کنه

چقدر روحت رو جلا میده ...

براش صلواتی می فرستید ؟

خدا خیرش بده ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردین ۹۴ ، ۱۳:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دارم میمیرم

یه حرف زد
قدر دو سه ثانبه
ولی از وقتی شنیدمش تا الان
دارم یه بند و یه ریز گریه می کنم
خودمو خیلی کنترل کردم
ولی بازم دستم رو خودم بلند شد
بازم موقع نوشتن اونقدر خودکار رو فشار دادم که پاره شد
خودکار شکست
بازم ... 
فکر کردم برم پیش یه پزشک عمومی
بگم هرچی میخوای بهت میدم
فقط من رو بکش
فقط کاری کن نباشم
فقط
دارم میمیرم
بدنم میلرزه
بی اختیار
آی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردین ۹۴ ، ۲۳:۱۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چرا نمی بریم ؟!

براشون دردم ؛‌ برای همه وجودم آزاره پس پس نباشم از همه وقت  و همه چیز از هر هدیه ای برای اونی که بهش می گم مامان ارزشمند تره خودش گفت ، من بغضم من دردم من باشع من دیگه منی وجود نخواهد داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردین ۹۴ ، ۱۴:۴۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نشد

د ِ‌نشد

اه

خدا

بکش دیگه

اه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بدون هیچ عنوانی !

دارم فکر می کنم بی هو ا و یهویی جلو چشمش کیفشو باز کنم و برش دارم

یا یواشکی ...

یا ...

ای خدا

دارم دیوانه میشم

ــ
+ خدا کنه نفهمیده باشه جابجاش نکنه

+ دو روز ِ عالی رو مکتوب نکردم هنوز !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۰۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دعا کنید ...

رفت خرید

کیفش رو داد دستم

اتفاقی یه برگه ی تا شده توش دیدم

تا اومدم ببینم چیه آمد

خدا کنه خودش باشه

خدا کنه جابجاش نکرده باشه

نفهمیده باشه ...

خدا کنه ...

خدا کنه رفتم سروقتش باشه ...

دعا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چقدر ...

.... 

:( 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۰۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شرحی بر این غصه ی بی پایان نیست

امروز داشتم فکر می کنم آدم یا میخواد بمیره یا نمیخواد

آدم یا خسته است یا نیست

آدم یا ...

نشسته بودم با خودم تکلیفمو تعیین کردم ...

الان که صدای آژیر اورژانس اومد

یه آن گفتم

چرا اون ماشین برای من نیاد

برای ِ ...

به خدا کم آوردم 

به خدا بریدم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ اگرچه که آدم هم بخواد بمیره ، مرگش بازم باید مهر و تایید خود خدا رو بخوره ! به خواستن ِ اون مربوط نیست

چرا تو میگی زرد بخر من باید زرد بخر ؟!

تو قراره بپوشیش یا من ؟!

من دلم این رنگو میخواد

تو چیکاره ای ؟!!!!!!!!

ای خدا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردین ۹۴ ، ۱۸:۱۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاش مخاطب خاص این روز های من می خواند !

گند زدی به زندگی من خودت راحت و آرووم نشستی داری .......... ؟!!!

اگه گند زده و تا این حد ازش دلخوری چرا هنوز میخوای ببینیش ؟!


من میخوام این مثلا زندگی تموم شه

نام تمام کانتکت های من تو گوشیش بود

به چه حقی یواشکی اونا رو ..........

به چه حقی   .....................

منتفرم ازت

ازت منتفرم

ازت منتفرم !!!!!!!!!!!!!!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ای خدا

قرصایی که بدون آب خوردم دارن راه گلومو میسوزونن

ای خدا ...

سینم

چرا ؟!

این عذاب الیم

این عذاب مهین

این عذاب ِ ...

این عذابی که اصلا تو قرآن ازش نگفته تا کسی ...

چشامو میبینی ؟

سرخ شدن

میسوزن

خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۲۰:۱۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بدون عنوان !

چقدر دلم میخواد برگ برگ لحظه هامو حذف کنم

وبی که به اسمش همه جا شناخته شدم

اینجا رو ..

دفترم رو پاره کنم 

همه جا رو ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۱۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

جقدر برام بی معنی شده !

چقدر برام همه چیز بی معنی شده

دیگه نمی تونم بنویسم و می ترسم از اینکه روزی قلمم قطع شده باشه

دیگه حتی رقابت های مجله هم برام مهم نیست که بدونم چه رتبه ایم ؟!

دیگه حتی ...

حتی ...

دیگه ...

من دارم میمیرم ؟!!




خیلی خوابم میاد ولی اصلا نمی تونم بخوابم

دستمم شروع کرده !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۱۷:۱۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

از خستگی فراتر

صبح بیدار شده
تا تونسته
کوبیده و ریخته و انداخته
و رسما بیست بار من رو از خواب پرونده
الان بهشم میگی
بر میخوره میگه تو کابوس دیدی !!!!!!!!!!!!!!!!
دکتری تو کی گرفتی ؟!!!!!!!!!!!!!
اه



به اون مرحله ای رسیدم که نه بدم بیاد ، نه خوشم نیاد ، منتفرم
از خودم
به تمام معنا !!!!!!!!!!!!!!!!!

بین این آدمایی که شعور ندارن که برسه !
از ساعت 10 تا 14 هم میخوابی
کلی عیب و ایراد میگیرن


دارم از درد میمیرم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۱۴:۳۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

افسرده ؟! گمان نکنم !

چند مدتی است 

یعنی دقیقش حدود یک سال

که افسرده خطابم می کنند

مضطرب

روانی !!!

دیوانه !!!

همیشه زیرش زده بودم و

حتی برای یک سرماخوردگی ساده دکتر نرفته بودم که مبادا ...

از همان اول هم با مراجعه به پزشک مشکل ِ شدید و اکید داشته ام اما مسایل پیش آمده تشدید ِ روی دکتر را محکم تر کرده که حال که دستم از بی حسی توان حرکت ندارد و آنقدری درد می کشم که در خواب حالم بهم می خورد و به زور مرا به بیمارستان می برند و آنجا آنقدر بی تابی می کنم تا مرخص شوم ، آنقدری سینه ام تیر می کشد که نفس بالا نمی آید ، آنقدی ... هم رضایتی نمی دهم چه بسا با زور و ضرب هم ... 

خوب به یاد دارم  آخرین باری که سرما خورده بودم که به من چه گفت !!! گفت باید به یک روانپزشک مراجعه کنم ! به من هم نگفت ! به همراهی که با من آمده بود پشت ِ در ِ بسته گفت ولی من شنیدم ... !

همیشه فرار کرده بودم ولی 

این روز ها دارد کم کم برایم تداعی می شود

برایم روشن می شود

دارم کم کم قبولش  می کنم

هرچند که در گذشته هم قبول کرده بودم و انکار می کردم و میخواستم زور کنم به خودم که تو قبول نکرده ای ! فهمیدی ؟!!!

امروز صبح که بیدار شدم

حال حمام رفتن نداشتم در صورتی که مدت ها بود با خودم کلنجار میرفتم تا این من مجاب شود که برود !

حال نوشتن ندارم و دفترم چند مدتی است خاک می خورد

باورتان می شود ؟!

حال گفتن آنچه بر من گذشت به مشاور را هم ندارم !

به دوستم

به ... 


حال هیچ چیز نیست

اصلا نمی شود گفت حال و حوصله چون یک حس ِ جدید است ! یک چیزی نیست که اگر نباشد هیچ چیز نیست ... !


این روز ها بیشتر به مرگ فکر می کنم

به اینکه تمام شود این لعنتی 

این روز ها مصرف مسکنم آنقدری رفته بالا که تا ورق قرص را میبینم معده ام می سوزد و سینه ام تیر می کشد !

این روز ها چاق شده ام چون برای تسکین درد هایم می خورم

این روزها زیر 12 ساعت راه ندارد که بخوابم ! تازه بعد از 12 ساعت هم باز احساس خواب آلودگی می کنم که خواب با تمام کابوس هایش برایم یک تسکین است ، یک فرار ! از این دنیا ، از این زندگی ... !

راستی

طعم ِ بیهوشی چطور است ... ؟!!

شاید برای چند روز

برای استراحت

فرار !

این بار

کابوس دارد ؟!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۰۹:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تنهایی !

و من مانده ام اینجا

تنها

گوشه ی تختم کز کرده ام و این صفحه ی مجازی را بدست گرفته ام و اینجا مانده ام از کدامین درد بنالم ؟!

برای که بنالم ؟!

برای خدا ... ؟!

رویت هم می شود ناله کنی ؟!

او که این همه داده و تمام هستی ِ تو از اوست ... 

برای این صفحه ناله کنی ؟! مگر خدا نمی بیند ؟

اصلا چرا بازدید های بیان اینقدر پایین است که ... 

ببینم

مگر اول از همه برای دل خودت نخواستی بنویسی حتی اگر مخاطبی هم نباشد

انکار نکنم همه ی ما آدم ها نیاز به یک گوشی داریم که آرام بشنود ... 

اینجا من می گویم ولی گوشی نیست ... !

برای خودم مدت هاست شب ها وقایع روز را تعریف می کنم .. حرفم را میفهمد

لیکن ...

انسان چرا اصلا موجودی اجتماعی است ؟!!!!

چرا ؟!!!

از طرفی امروز را 15 ساعت خوابیده ام و هنوز هم خوابم می آید و منگ میزنم و دست هایم دارد رو به سوی بی حسی می رود 

و نمیدانم آیا این از عوارض مصرف بیش از حد بروفن و ژلوفن است یا بیماری است که پیشرفتش افتاده به جان ِ من ِ بی چاره ای که هرکس حالا میبیندم میفهمد از ظاهرم و متخصص معرفی می کند ! 

از طرفی دلم میخواهد بنویسم و بنویسم و بنویسم

گوشه ای از قلب دارد دفترم جولان می دهد که با وجود این همه حرف که دارند چنگ میزنند به گلو حرفی برای گفتن درش ندارم 

و در گوشه ای دیگر فضای مجازی ای که به مجازی بودنش اعتقادی ندارم دارد برای خودش چرخ می زند !

گوشه ای درد هایم 

و گوشه ... ؟!

هزار گوشه شده این ذهن و دل که دل مشغولی بسیار است .. !

نمیدانم از چه بگویم ؟!

از مدامین جام شیرین درد ؟!

خدایا ...

تو که از حال دل من آگاهی

وقوف کامل داری به .. 

الهی

سیدی 

و ربی

.. 

خدایا ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردین ۹۴ ، ۰۰:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کارد به استخوان رسیده ...

دارم با خودم مرور می کنم کلماتی رو که دارم از عصبانیت اینجا میکوبم تو سر این کیبورد تا مکتوب بشن

از سر غم و غصه و ناراحتی و عصبانیت و دلتنگی

از سر ...

از سر بی کسی

از بس دردامو نگفتم 

یعنی اجازه ندادن که بگم

تا دهن باز کردم گفتن ادا در میاری فیلم بازی می کنی جلب توجه میکنی

تا کارد به استخوانم نرسید و تا ته فرو نرفت حرفی به احدی نزدم

هیچی

دستام دارن فلج میشن

قدرت حرکت ندارن

میلرزن

دیگه نمیتونم

دیگه به خدا نمی تونم

به حق همین چشمایی که الان خیس شدن و دارن شر شر میبارن تا ...

اصلا من دارم برا کی مینویسم ؟!

برای مخاطب نداشته ؟!

دارم از درد میمیرم

از صبح حالم شبیه اون روزیه که افتادم تو خیابون و زنگ زدن اورژانس

و باز هم گفتن ادا در میاری

زیر سرم داشتم جون میدادم

و باز هم گفتن ادا در میاری

آره م ادام

من جلب توجهم

من ...

من هر چی شما بگینم

من ..

ولی فکر کنید

اگر این ها من باشم

کی باعثش بود ؟!

تا زمانی که دل دردهام اونقدری شدید شد و کشیدم به بیمارستان کسی اهمیت نداد

من هم می گفتم بهشون گاه و بیگاه تا نگن نگفتی

سینم دو ماهه تیر میکشه نفسم در نمیاد 

و میبینن این وضعیت رو و میگن هیچیت نیست

ادا در نیار

فقط سرما خوردی 

ای خاک بر سر من

ای ...

بعد بگو چرا خودکشی 

چرا 

چرا که نه ؟

اصلا

اصلا من دارم تند تند برا کی تایپ می کنم

کسیو دارم براش بنویسم ؟!

دلم خوشه این وب شده آرامبخش تنهاییام

ای خدا

از صبح حالم بده

چون عادت ندارم به کسی بگم

چون

چون

ای خدا

بکش راحت کن

د بکش بببر دیگه

د لامصب 

اونقدری دارم اذیت می شم که ...

مجبورم  وسایرشدط/تموئنذ د

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردین ۹۴ ، ۱۸:۵۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چم شده ؟!

اینجا رو انتخاب کردم تا حرفایی رو بزنم که سالهاست توی سینه رسوب کردن

تا ...

حتی اگر مخاطبی نباشه

حتی اگر کسی نخونه

حالا من چمه ؟!

چمه که نمی تونم حتی توی دفتر کاغذیم چیزی بنویسم

چرا ...

چرا این حرفایی که شب تا صبح جان به لب میارن رو نمیشه بگم ...

میخوام بگما

اما ...

ای خدا


جای سرمم درد میگیره ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردین ۹۴ ، ۱۸:۱۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

عیدتون .. میارک

قریب به دویست بار این پیجو با کلی حرف باز کردم و تهش هم بر و بر وایسادم به نگاه کردنش !!!!

میخوام حذف کنم

نمیدونم 

همین !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

منتفرم

منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم منتفرم 

ازت !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خسته ام ...

خسته شدم

دلم میخواد یه گوشیو که هی براش بگم و ببافم و ببافم و ببافم

ولی جز این پنجره ی مجازی و دوستایی که پیامکی هستند و اونم تو رو در واسی و تعارف کیو دارم ؟!

دلم میخواد بگم برای یکی

از همه ی دل مشغولیام

دلنگرانیام

دل تنگیام

بدون واهمه

بدون ترس

با اعتماد صد در صد ...

نه نود و نه و نه دهم درصد نه ،  صد ِ صد 

دلم میخواد برا یکی غر بزنم

برا یکی گریه کنم

یکی که براش مهم باشه

برا یکی جیغ بکشم و شادی کنم

برا یکی ...

اصن اون یکی بشه جزء وجود من ...

اونم برام بگه

بخنده ، شادی کنه ...

گریه کنه ، غصه بخوره ..

اصن بشیم برای هم ..

یکی که حتی اگه دعوامون شد ، 

دو ساعت بعد من گل بگیرم برم پیشش بدون هیچ ترس و نگرانی 

و بعدش ببینم اونم یه شاخه از گلی که من دوسش دارم و یه جعبه ی کادو پیچ شده دستشه ...

یکی که ...

این روزا فکر تنها زندگی کردن داره دیوانم میکنه

اون یکی شاید نشه گفت هرگز ! ولی سخت پیدا میشه

پس باید سعی کنم از آدمایی که درد من مایه ی خنده و تمسخرشونه

توهین میکنن  ، اسم روم میزارن اذیتم میکنن 

دور باشم 

دور ِ دور ...

تنها زندگی کنم

بدون اینایی که بهشون میگم مثلا خانواده

شایدم 

اصلا زندگی نکردن

به نفع همه ی ما باشه ...

سه تا گزینه هست

آخری ... 

نمیدونم ...

نمیتونم

دیگه نمیتونم ..

آی اونی که از دور داری با خودت فکر می کنی باز کی بهش گفت بالا چشمت ابروئه .. 

این روزا 

دیگه به حرف دل ِ من تیکه تیکه نمیشه ...

خیلی داغون تر از اینام هست ... 

که خیلی خیلی داغون ترت میکنه

خسته شدم

میفهمی ؟!

مثل اینکه از یه ساختمون شصت طبقه با سر پرتم کرده باشن پایین

خرد و خاکشیر شده ...

شکسته ی ِ شکسته 

خستم ...

خسته

نای بلند شدن ندارم

ای خدا .... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

....

دقیقا نمی فهمم چمه و نمیتونم بفهمم !

فقط میدونم دارم دستام رو متقاعد به نوشتن می کنم

متقاعد به کوبیدن تو سر این کلمات روی کیبورد !

ای خدا !

دیگه نمیزنم

اه 1

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

هو الباقی

در حال احتضارم

می فهمی ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و تا فرق ِ سرم لال شد ... !

تنها کاری که میتونم بکنم اینه که هدفونو از گوشیم در بیارم و بزنم به سیستم و تا ته ِ ته ِ صدای سیستمم زیادش کنم ، جوری که وقتی از تو گوشم درشون میارم و میزارمشون تو فاصله ی تفریبا یه متری انگار با ولوم 15 دارم همونو گوش میدم و بکنمش تو گوشم

تا فرق سرم گیج بره و گوشام دیگه سوت بکشن و حتی صدای خودمم نشنوم

بعدشم آرووم سرمو بزنم به دیوار و بغض هایی که رسوب شدن رو یکی یکی بی صدا بریزم بیرون ..

تو درونم هیچ کس صدای شکسته شدنشونو نمی شنوه

آروومم

خفه

لال

ولی بیرونم رو چی بگم که هم نوای ِ گریه هام هست و هم نوای هدفون ....

میزارم شب که شد

یواشی ...

اون موقع حتی اگر تا حدی بهم فشار بیاد که حالم بد بشه ، هیچ کس ...

نمیفهمه ...

هیچ کس .. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و من میان این ابهام غرق شدم ... !

خسته شدم از نوشتن در حالی که میدونم اگر ننویسم خفه میشم و دلم میخواد ، شدیدا ؛ که بنویسم ...

خسته شدم ...

حوصله و حال ِ حرف زدن ندارم

نمیدونم چمه

پوچم

تهی

خالی ...

اه ...

چند روزه به هیچ کدوم از وبام سر نزدم و امروز که اومدم فقط یه راس رفتم سراغ روز نوشتام که بد احساس تنهایی می کنم 

کاشکی .. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

صدا شکستنشو شنیدم !

سرم به شدت درد میکنه

از دیشب سینم شروع به تیر کشیدن کرد و حالا سرم

خدا بخواد بمیریم راحت شیم

که این مردم

...

این ها هم راحت بشن

نه حوصله نوشتن دارم

و نه حوصله ی خواندن

نه نشستن

نه ایستادن

نه قدم زدن

نه بیرون رفتن

نه کار

نه خوردن

نه حتی حوصله ی این بچه 2 ساله

نه ...

ما تو زندگیمون مجبوریم به اجبار ...

اختیار کیلویی چند که ...

که


فقط میخوام سرمو یه گوشه آرووم بزارم و تموم شه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

گاهی میخوای قید همه چیز رو بزنی

هو الرحمن الرحیم

گاهی میخوای قید همه چیز رو بزنی و بری

بری تا انتها ..

بری که دیگه بر نرگردی

اه


حلال کنید ...

تا با خودم کنار بیام ، شاید هم کامل برم

... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

مادر حواس جمع ترین موجود دنیاست !

اینکه او برای کسی که عاشقش است و جلوی رویش در بیمارستان می گوید خودتو جمع کن هیچیت نیست فقط چار بار دستتو گرفتی به سرت سر کلاس نری ، همزمان برای دوست هایش گریه می کند و حمد شفاء و ختم قرآن پخش می کند که مبادا سرطان باشد 

و تمام این کار ها را یواشکی می کند و هنوز هم فکر می کند تو نمیدانی که پنهان از تو این کار را کرده  ...

کاش سرطان نباشد که مادر را هم غده غده اش خواهد برد ...

راست می گویند مادر حواس جمع ترین موجود دنیاس 

نه نه

شاید هم دروغ است که در تمام این حواس جمعی ها

اصلا حواسش به خودش نبود

که به عینه بیست سال پیر شد ...


کاش نباشد ...

دعا کنید ... 

سهم شما یک حمد شفا ...

یاعلی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

انگار مسابقس

هرکی ندونه فکر میکنه من با یکی مسابقه گذاشتم هرکی بیشتر بروفن بخوره برندس :| 

مث ِ نقل و نبات !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تنفر

ازشون متنفرم
نه بدم میاد
نه میگم خوشم نمیاد
به آخرین حد رسیدم
ت ن ف ر 


زندگی که با تنفر و اجبار باشه دیگه ارزشی نداره ، چه برسه به یه تنفر ِ اجباری ... 

ــ

+ مادرم رو میگم
پدرم
از ته ته ته قبلم گفتم
ته تهش ...
از این آدمای لجباز ِ خودخواهی که تکبر و غرورشون اجازه نمیده صدای دیگران رو بشنون چون صداشونو اونقدر بلند کردن که ..
از این آدمایی که میخوان روت مدیریت کنن
ببخشید
آدم گفتم !!!
ارزش آدم بودنم ندارن
این هایی که باعث میشن روزی ده هزار بار آرزوی مرگ جلوی چشمت بیاد و بره ... !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

آقایون ِ محترم !

لطفا زمانی که همسرتان ، نامزدتان ، خواهرتان ،دخترتان با کلی شوق زنگ زد و حرفی نزد با تمام هیکلتان نروید توی صورتش و دماغش را بشکنید و شوقش را با آرزوی مرگ یکی کنید که او فقط محتاج شنیدن ِ صدایتان است !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

راست است ؟!

داشتم می گشتم بیان را که رسیدم که آمار و گزارش !

میگم ها !

این فرانسه و آمریکا و رومانی و ... راست است ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بـِینابــِینم !

یک نیم ساعتی هست که عینک روی چشمم است 

احساس می کنم در عالم مجاز هستم با آن !

هرچند که وجود ندارد !

ولی حس می کنم زمین روی ِ هواست و من در میان آن معلق !!

ناراحتم خلاصه ... !

برش داشتم 

دیدم نه !

اینجوری هم ناراحتم

که چشمم خوب در این نیم ساعت گرم گرفته با عینک

خلاصه بـــِیــْنا بــِیــْنم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

اما نبود ..

فکر می کردم خیلی راحت تر از اونی که فکر کنم با این دفتر مجازی کنار بیام که از این سه چهار تا دفتر روزنوشت های حقیقی که تمام شد ( هرچند به مجازی بودن فضا اعتقادی ندارم ) یک دفتر آغاز کنیم آن هم در اینجا
که هم مخاطب میخواند گرچه مخاطب من دل است و هم کاغذ هدر نمیدهیم بابت بافته های این ذهن
از امروز که رسما عینکی شده ام و با عینک میچرخم کسی متوجهش نشده بس که به صورت من توجه می کنند این ملت و خانواده
امروز تمام کانتکت هایم را پاک کردم
گرچه قبلا پاک شده بود ولی دوباره ذخیره کردم صبح و بعد از ظهر پاکشان کردم که حس کردم برای تک تکشان مزاحمم که جز اذیت برای هیچ کدام چیزی ندارم که در این مدت که درگیر بیمارستان و اورژانس و درد و درد و درد بوده ام و جایی پیدایم نشد حتی یک نفر از صمیمی ترین دوست هایم سراغم را نگرفت
حتی فاطمه که ادعای معرفتش می شود 
حتی آنا که از زیر و بم زندگی من باخبر است ... آن شبی که از خانه رفتم او مرا بازگرداند ..
حتی آن یکی فاطمه که سراسر انرژی است
حتی استاد هایم که یک به یک آمدند تا مرا باز گردانند به مکتبی که از آنم و از آن به خاطر اشتباه مسئول ِ آموزش ِ یک موسسه فراری ... !
به درسم ...
که رهایش کردم در نیمسال اول
آه که امروز چقدر بغض کردم و چقدر نوشتم و چقدر نگرانی به خورد این بدن دادم که الان از درد به سوزش رسیده است دلم ...
از صبح چندین بار خواستم غش کنم ؛ به زور سرپا نگه داشتم خودم را
مادر برای عملی ساده تنها رفت ، خودش رانندگی کرد ؛ ساعت 9 و نیم و تا 14 و نیم که برگردد جانم در آمد و علی ...
علی که صبح زود پرواز داشت و هنوزم که هنوز است و ساعت 8 گوشی اش خاموش ...
قرار بود بیاید ...
صبح بلند شدم و برای اهل خانه حمامی رفتم و لباس آراسته و زیبا و کفش ِ لژ ِ ده سانت و گوشواره هایی که گوشم به آن ها حساسیت دارد ولی چون بقیه دوستش دارند تا کی در گوش ِ من آن را سرخ می کرد و به ورم می انداختش ... 
و تمام این ها بر خلاف میلم بود و برای اهل خانه ای که هر روز از آنان اشک می ریزم ..
باید ازشان تشکر کنم که تک تک اشک هایم برای آن هاست
برای دوستانم
برای آن اکیپ ِ 8 نفره که از سال 85 تا الان مثلا در کنار هم است ...


قبول دارید بهانه است ؟!
کار دارم 
درس دارم
...
بخواهی چند دقیقه ای نه تلفن ، پیامک می دهی به یادت هستم ..
دوستم داری ؟! برایم مهمی ؟! 
اگر به حرف است که  رییس جمهور بنگلادش هم برای من مهم است ...

ولی انصافا آنا و پدر پزشکش و مادر ِ مهندسش در سخت ترین لحظات همراهم بودند ؛ رفتن از خانه ، خودکشی ، .. 
ولی از او هم دلگیرم که دارد میشود یک سال که هدیه اش دست من است و از من قبولش نمی کند که شرمنده می شود !!!
که این درد هم کلافه کرد ... !
که از صبح چندین بار اشیاء از دستم افتاد که این دست دیگر نا ندارد و دارد کم کم لمس می شود و من فقط باید ادا در نیاورم !!!!!!!!
که ماهیتابه ی داغ داشت روی من میوفتاد
که دستم داشت تاول میزد
که دستمال تا بالا گر گرفت
که ...

همه اش درد است ...
عادت دارم مطالب را از اول بخوانم مجددا تا اشکالاتش را بر طرف کنم ولی این ها همشان دردند ... 
که درد کشیدن ندارد ... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چقدر وب این روز های من را دوست دارم !

گاهی اوقات دچار دردِ بی دردی میشوی

گاهی که حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداری

گاهی اوقات که سر هیچی  میری تو ی خود ات

   گاهی اوقات که دلِ آدم میخاهد برود برود برود برود آنقدری که پاهایش درد بگیرد. بی هدف برود.سبک برود.به هیچ چیز فکر نکند.فقط برود.

 گاهی دلِ آدم  میخاهد بخابد.بخابد.بخابد آنقدری که  . . .

 گاهی فقط میخاهی بنشینی وبنشینی و بنشینی و  مردم را تماشا کنی .

گاهی که  جنونِ خری میگیری

گاهی که  دیگر حالت از خودت از این همه بی تفاوتی ات بهم میخورد  

گاهی که چیزی نداری به ِش فکر کنی یا حتی کسی

گاهی که فقط دوست داری حرف نزنی

گاهی که حتی  مامان ات  هم میفهمد چیزی ات است که حوصله ی نق زدن هم نداری

کاش دلیلی بود حتی . دلیلی برایِ همین بی حوصلگی ات دلیلی مثلِ عصر جمعه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چه خوب گفت وب ِ این روز های من :|

یک عدد دخترک با موهای ژولیده و بلند با یک پتوی پیچیده شده دور اش درست وسط دویست عدد کتاب قطور که هیچ کدامشان تاحالا باز نشده اند با یک  جعبه ی دستمال کاغذی کز کرده جلوی بخاری اتاق با  ادالت کلد های کنارش  + :) تصور کنید .همه ی این ها را که تصور کردید. حالا دلتان بسوزد به حالش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلو زدم به دریا

امشب دلمو تا عمق ِ کم این دریا بردم جلو یه سری حرفا رو بزنه

با حالی که انگار یکی جفت پا تو جمجمم هر چند مدت یکبار لگدی میپرونه هربارم یه جای ِ سرم 

یه بار گیجگاه و یه بار جلوی سرم و یه بار سیاهی رفتن ِ چشم 

با حالی که پریشون و کلافم که نسخمو گم کردم و مسکن هم دیگه اثری نداره

میخواستم گمنام بنویسم تو این وب تا فقط حرف حرف دلم باشه و بس ... 

بدون هیچ نقابی

ولی چند مدتیه دل دل میکنم آدرس رو به یک نفر بدم ..

وسط نوشتن همین پست

زدیمش به دریا

هرچند که ...

باشد تا پشیمان نشود .. 


پس حرفی نمیماند

علی علی ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

سرم

سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم سرم 


سرم 

سرم 

سرم 

آخ

سرم



+ سرم !


+میخاستم ریتمیک بخونم که حوصلم سر نره.

+شایدم میخاستم دردمو فراموش نکنم.

+شایدم میخاستم صدای تایپ کردن ِ دردمو بشنوم.

+ شایدم میخاستم ببینم کی بردم درسته یا نه؟؟!

+شایدم اندکی دیوانه شده ام؟؟!

×  اما همین الآنه الآن فهمیدم دردم خیلی قشنگه . دوسش دارم بیشتر از قبل.

× مشغُل ضُمّه اگر فک کنین کارِ زشتِ کپی پیست را انجام داده ام .

× اگ گفتین چند تا "سرم" نوشتم ؟؟  :)

 حالِ من خوب است.فقط اندکی نابود شده ام رفته ام پی کارم!!!!


چه خوب گفت ندا بانو ؛ با اندکی تغییر :| 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تا حدودی موافقم :|

انقد که از این روانشناسا و اینا بدم میاد،
از افراد روشنفکرنما بدم نمیاد!!!
هیییی اصرررراررر دارن تحلیلت کنن بر اساس یه مبانی ای که! اصن مبنا نیس شاید!
رفتار آدما فرمول فیزیک نیستش کع :-|
ــ
+ انصافا با این حرف ِ جناب آیینه موافقم :| البته تا حدودی :|

+ این چن وقته کلا با این جماعت سر و کله زدیم :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۲۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ناشناخته

نه میدونم کجا

نه میدونم چرا

نه میدونم چند وقته

نه میدونم چجوری شروع شده

نه ...

خلاصه هیچی نمیدونم

فقط میدونم

درد میکنه ... 

حتی نمیدونم کجام !

فقط میدونم درد دارم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

فکر ِ پریشان

فکر پریشان یعنی از صبح ، بد شدن حالت تو خیابون و تماس گرفتن با اورژانس و حال ِ داغونتو مرور کنی و بعد آتیش بگیری که چرا اونی که دوست داشت نیومد پیشت ... وقتی بهش خبر دادن ...

فکر پریشان یعنی درگیر اون آدامسی که قورتش دادی باشی و مدام اون روز تو زندگیت تجلی کنه ...

فکر داغون یعنی ...

یعنی دیشب تا تونستی گریه کرده باشی و از شدت لرز افتاده باشی همونجا

یعنی 

یعنی دیشب از یکی که عاشقشی پیامی گرفته باشی که باعثش شده باشه ...

گاهی یه مراقب خودت باش چقدر میتونه آدمو بهم بریزه ..



۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عبدالرضا کاویانی