C

رفتم قم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نتایجش آمد

بحمدلله بد نبود !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چی بود و چی شد !

تو بیهودگی

دارم میمیرم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بازگشت ِ سالم خودم رو تبریک می گم :|

حالا پیروز مندانه بود یا نبود رو نمیدونما ولی خب تبریک می گم شنبه گذشت :| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

گمونم چشم خوردم:/

یهو ازم تعریف کردن
الان نمیتونم فکرمو جمع کنم :|
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بد بود و فکرم کار نمی کرد !

حالم بد بود و بهش پیام دادم

جواب نداد

بد شد ؟!

ناراحت شد ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خیلی بد بود

مامان هی گریه می کرد

هی خودشو می زد

منم خودمو سپر کرده بودم خودشو نزنه ...

حریفش نمی شدم

اونقدری گریه کردم که چشام از ورم باز نمیشه

به هر کی تونستم زنگ زدم ... 

به هر جا

به ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

این چند روزه نبودیم ...

نبودیم و سلامی مجدد ..

راحت بودید از درد نوشته ها ...

درد کشیده آمدیم

... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

آسمان بوی اجابتش را به ما نمی دهد !

همش یاد اون شبیم که نماز خوندم

قسم دادم

که بعد نمازم بیوفتم و دیگه بلند نشم

اون شب چندین بار تکرار شد

و حاجت من که همینطور مونده روی دستام و کسی نیست برش داره ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

واقعا ...

هیچ انگیزه ای ندارم

هیچ امیدی ندارم

واقعا نمی فهمم

چرا باید امتحان بدم ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

.........

همش تقصیر همونیه که سکوت کرده و نشسته یه گوشه

میدونه اونا هیچی بهم نمی گن

چرا ریز امورات منو بهشون میگه

میدونه مسخرم می کنن 

چرا میگه ؟!

چرا بهشون می گه ؟!!!!!!!!!!!1

چرا جلوشون میگه آمپولتو زدی ؟

چرا جلوشون میگه .......................


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاش برسد روزی که پست بزنند مُرد !

روانی قرصی

آمپولی

روانی 

تیمارستانی

حرفاش تو گوشم میپیچه 

میره و میاد

چیکار کنم ؟!

خدا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بده ...

هیچ انگیزه ای برای ادامه ندارم

نه خودم

نه اونایی که مجبورم بهشون لقب خانواده بدم ...

دیشب داشتم از درد جان میدادم

فقط درد نبود

هر آن احساس می کردم الان ِ که غش کنم ...

فقط اینا نبود

برای بردنم به بیمارستان ...

برای ...

بگذریم

هوا چه خوبه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خدا لعنت کنه اون دستیو که روی دختری بلند شد

با سیم هدفونش زد

دستشو برد تو هوا و خوابوند روی بدنم

قرمز شده

درد میکنه

بی حس ِ

خون مردگی ...

پس چرا این خون بمیره و من درش نمیرم ؟!

کسیو ندارم باهاش صحبت کنم

ناچارا اومدم اینجا

ناچارا ..

تنهایی خیلی بد ِ ...

خیلی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و این پنل شد همدرد درد های من ...

بدنم می لرزه

و دستام یخ ِ یخ ِ ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد داره ...

تمام حرف ها موندن اینجای گلوم ( اشاره به چانه )

می خوام بزنمشون ولی نمیشه

دقیقا زیر ِ آب ِ این همه مشکل

و سختی و بدبختی 

بدون کپسول اکسیژن

انگاری به امید هوا ،

هی آب دارم تو شش هام فرو میدم 

خفگی

حس قشنگی نیست ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و نوشته ها شروع نشده تمام می شوند

توی ماشین کلی با خودم کلنجار رفتم

کلی با خودم حرف زدم

درگیر شدم

کلی دستم رو گذاشتم روی بوق و تو خیالم برش نداشتم

تو ذهنم کلی کوبیدم تو گاردریل 

کلی از پل پرت کردم خودمو پایین

کلی ماشین از آسمون نازل شدن و زدن بهم و خواب شیرین عمیقی رو به جان خریدم 

تو خیالم ...

و مدام ذکر لبم پس چرا من نمیمیرم بود ...

پس آغاز می کنم به نام خدایی که می گویند هست

و اگر هم هست

آرام نشسته گوشه ای

و

از ما غافل است

به نام خدایی که میبیند اینچنین تقلا می کنم

می شنود ناله های هر شبم را

می بیند اشک هایم را ...

به نام خدایی که می گویند هست

اما ... 

تو ماشین تو این راه نیم ساعته کلی با خودم بگو مگو کردم

هی بغض کردم و هی فروش دادم

کلی حرف زدم ، حرفایی که الان پای نوشتنشون رسید خشکشون زد و همونجا موندن 

حرفایی که ...

من بدبخت کیو دارم باهاش درد و دل کنم ؟!

باهاش حرف بزنم ...

وقتی شمارشون رو بهم دادن

خوشحالی تمام وجودم رو گرفت

چقدر نماز شکر

و چقدر سجده ی شکر

که خدایا یکی پیدا شد

هرچند من رو بیمار ببینه اما 

اما هر چی باشه بهتر از این آدمای مجازیه .. 

حالا ازش کمک می خوام

برای مردنم

یعنی می کنه ؟!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

به چه امیدی ؟

من به چه امیدی باید بجنگم ؟!

به چه چیزی باید زندگی کنم ؟!

برای چی امتحان میدم ؟!

برای اون پدری که میگه تو لیاقت درس خوندن نداری

یا مادری که ...

برای اونایی که من از نظرشون ...

هرچی از دهنشون در میاد میگن ؟!

برا کی ؟!

خودم ؟!

من خیلی وقته مرده ای متحرکم

تو خودم مردم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم تمام شدن میخواد ...

دیگه فقط به مرگ فکر می کنم

نه چیز دیگه

برام هیچ چیز مهم نیست

هیچ چیز 

جز مرگ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دارم میمیرم ...

گفتم بهش اجازه میدین باهاتون صحبت کنم

کلی حرف برای گفتن داشتم

لیکن تهش 

یه چیزی مثل ِ پتک محکم کوبیده شد تو سرم

منی که از 24 ساعت 48 ساعتشو تو فکر مرگم

چرا .... ؟!

ای خدا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

من هم به همون اندازه گُلم ...

تمام راه رو  داشتم با خودم کلنجار می رفتم

تمام راه توی خودم درگیر بودم

توی خودم با خودم حرف می زدم

با کسی که شنونده ی حرفامه چون رو من مهر بیمار ایشون خورده حرف می زدم

تمام راه اشک دیده هامو تار کرده بود

تمام راه تو فکرم گازشو می گرفتم و می کوبیدم به گارد ریل

تمام راه تو خودم تو ماشین تنها می شدم

می زدم بغل و های های میزدم زیر گریه

تمام طول راه ...

درد داره نه ؟!

تمام راه داشتم به این همه درد فکر می کردم

دردم اومده بود

تمام راه ...

و تمام این اشک ها ...

اینقدر تنها و بدبختم که حالا باید بیام و برای این صفحه ی مجازی ببافم و ببافم و ببافم

یه زمانی اینقدر محتاج یک گوش بودم که رو آوردم به چت روم

 رو آوردم به دوستای مجازی

رو آوردم ...

روزی که کتک خوردم و هیچ وقت فراموش نمی کنم

کتک زباد خوردم اما اون روزی که مجبور شدم ،

تنهایی

بی کسی

بی پناهی

آوارگی

مجبورم کرد با اون مشاور احمقی که بعدا شد فروشنده ی آبرو و اماناتی که دستش دادم اونم با دروغ ، صحبت کنم

براش گریه کنم ...

من به چه امیدی باید بجنگم ؟!

از امروز دارو هامو قطع می کنم

تو این جنگ من باختم

چیزی دیگه برای قربانی کردن ندارم

منی که هر روز به امید اینکه یه ماشین بهم بزنه میرم بیرون

منی که ...

تنهایی مجبورم کرد یه خرس ِ قهوه ای زنگ بخرم 

اسمشو بزارم پشمالو و باهاش درد و دل کنم

احمقانه است نه ؟!

تنهایی مجبورم کرد برم جلوی آینه ، خودم شنونده ی حرفام باشم

اونقدر حالم بد می شد که دستم روی خودم بلند میشد

هر گوشه از خونه رو نگاه می کنم یه چیزی می بینم

زمین اون روزی که بابام پرتم کرد

کتابخونه اون روزی که سرمو میکوبیدم بهش تا تموم شه

دفترام اون روزایی که پاره شون می کردم

تختم اون روزی که کز کرده بودم گوشش و یه شیشه دارو سر کشیدم و آرووم تو دلم از خدا معذرت می خواستم

اه

لعنت

لعنت 

لعنت

لعنت به این زندگی کوفتی

که مجبورم کرد برم سراغ هر کس و ناکسی که فقط بشنوه

برم سراغ نامحرمی که فقط بهم بگه گریه نکن

اونقدر اشک ریختم و همه بی توجه بهش قلبم رو زیر پاشون له کردن

اونقدر حرف خوردم و

اه 

اصلا برای کی دارم می نویسم ؟

دوباره زده به سرم

دوباره می خوام هر چی دم دستمه بخورم

بخورم که بمیرم

دوباره ...

کاشکی یکی بود این متنو بخونه

بهم بگه ...

بگدریم

دیگه چه خبر ؟!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

:|

و همش دارم دنبال متنی می گردم که بشه ارسالش کرد !

هر کدوم یه جورن ... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شاید باید قطع بشه .. !

این روز ها احساس می کنم نیاز کمتری به نوشتن دارم

به حرف زدن

به شنیده شدن

این روز هایی که دارم خودم رو مجاب می کنم تا این قرص ها رو بخور تا آرامش بگیری و با تمام بی اعتقاد بودنم نسبت بهشون می خورمشون ...

این روز ها دیگه مسائل در نظرم نمیان

این روز ها حتی دفترم از دستم در امانه

دیگه نه پاره میشه

نه خط خطی

و نه دل سیاه ... 

این روز ها ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

عید ِ

تبریک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

باید محتاطانه تر نوشت !

زین پس دیگه اینجام امن نیست :| 
البته اگه آدرس بدم :/ !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیوانگی شاخ و دم نداره !

تو خونه تنهام
ولی صدا میشنوم
میشنوم یکی صدام میکنه
میشنوم کلید برق رو میزنن
می ترسم ...
خدایا من چمه ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خداااااااااااا

نمیتونم
نمیشه
نمی خونم
اه
ای خدا :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

غوغایی درون این سینه به پاست ...

دل دل کردم

تهش بهش پیام دادم

جواب نداد

دل آشوبم

نکنه بد شد ... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

پس از یک چیز ِ امیدوار کننده

پس از یک پست امید دار و زنده و خوشحال

که ظاهرا از دست زندگی در رفت و حالی به ما داد

هم اکنون توجه شما را به ادامه ی این بدبختی ها جلب می کنم !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حس خوب

چقدر شیرینه ...
چقدر خوبه ...
دوسشون داری
دوست دارن
اینو می فهمی ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

عیده ها :|

مبارک ِ :) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شنبه ی جهنمی

شنبه تا اینجاش از اون چیزی که فکرشو می کردم دوست داشتی تر و بهتر بود ؛

با اینکه اتفاقاتی هم افتاد اما بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم

بهتر از ساجده محکم باش ها بود

بهتر از ساجده آرووم باش ها بود

بهتر از ساجده هیچی نیست ها بود 

ساجده امروز محکم و آرام اما دل آشوب بود ..


تو راه رفتن با هر قدم ده دانه تسبیح می انداختم ؛

نمیدونم من آرام می رفتم و انگار به زانو هام یه وزنه ی بیست کیلویی بسته شده بود 

یا دانه های تسبیح تند تند میرن پایین با این لبی که از شدت اضطراب دوباره زدنش شروع شده ... 

در ابتدای راه با مدیر اونجا همراه شدم ، 206 نقره ایشونو کنار ماشین ما پارک کرده بودن 

دیگه ماشین ما هم تنها نبود 

و من هم ...

معرفیم کردن به معاونت

سر جلسه

برگه رو دیدم خشکم زد !

اینقدر چیزی بلد نبودم زودتر از همه دادم پریدم بیرون

تو بغل خانم امیری ...

وای ...

چه غولی ازشون ساخته بودم !

دیدن خانم حسنی که عاشقشونم 

که اومدن و فقط پرسیدن ساجده کجاست و باهام دست دادن

خیلی خوب بود 

خیلی .. 

بیشتر می نویسم در موردش

ان شاءالله بعدا ...

ــــــــ
+ اصولا شاهکار کردم ... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

هیچ کس حواسش به من نیست
که دارم این چنین فرو می شکنم
هیچ کس حواسش اینجا نیست
که دلم را له کرده
هیچ کس ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیگه کافیه !

بسه !

دیگه بسه


این صدای فریاد خودم هنوز داره تو گوشم می پیچه

وقتی که کنترل نداشتم رو از دست دادم و وسط خیابون داد کشیدم

وقتی که هجوم این افکار مزاحم

این درد ها کلافم کرده بود

وقتی هجوم حرف ها ...

وقتی روحم دیگه اینقدر تیر ِ حرف و کنایه و طعنه خورده بود که نای بلند شدن نداشت

وقتی که قلبم تو خون غلت می زد ... 

دیگه بسه ...

راستی

چرا مردم بهم بهت زده نگاه کردن ؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حل معادله ... نامعادله است این زندگی البته !

شاید چون نتوستم طاقت بیارم و به هر کسی اومده طرفم یه ذره ای از درد هامو گفتم کلافه شدم !؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و دیگر هیچ

لب تابو باز کردم گذاشتم جلومو دارم با خودم کلنجار میرم و هی دعوا دارم با خودم

دارم پاسخ نظرای خصوصیو میدم و مدام تو دلم 

تو قلبم

تو سینم سنگینی حس می کنم

نفسم دیگه در نمیاد

چرا من دیگه نمی تونم حرفامو بنویسم ؟!

چرا دیگه حتی با خودم حرف نمیزنم تا سبک شم مثل سابق ؟!

چرا برای نوشتن از درد ها رو در واسی دارم و تا همینجاش کلی تلاش و تقلا کردم ؟!

چرا قفل شدن تو سینم ؟!

میخوام تموم شن

می خوام ...

چرا نمیشه ... ؟!

و شنبه با تمام ابهتش داره میاد و من دارم میمرم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

پا پس کشیدم ...

حالا که جور شده

قلبا ایمان آوردم

من نمیتونم

پا پس کشیدم 

ــــــــــــــــ

+ هنوز تو کش مکشم در مورد ِ این شنبه ی جهنمی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

از امروز ...

از امروز

خیلی التماس دعا دارم

خیلی ...

خیلی خیلی

مرگ به این سادگی ها سراغ آدم نمیاد

پس چرا من دارم به این سادگی جان میدم. .. ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دل خوشم به مرگ

حتی درد هامو دیگه نمی تونم بنویسم ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شنبه ی جهنمی

می گم التماس دعا اما برام تسکین نخواید که این درد کشیدن برای خودم یک نوع تسکینه که آرامشم میده ، آروومم می کنه ... من مستحق این دردم پس دعاتون رو برای من به منزله ی نفرین نکنید .. برام درد بیشتر بخواید که این مساوی با آرامش بیشتر ... خیلی بیشتر ... برام بخواید تا شنبه حاجت روا بشم ... بخواید این روز ها به شنبه نرسه ... بخواید تا شنبه ... ای خدا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

جان کندن

از امروز جان دادنی رو تجریه می کنم که از تمام این جان کندن ها سخت تره ... از امروز باید کاری رو بکنم که قبل انجامش دقیقه ها و حتی ساعت ها اشک می ریزم ... از امروز ... نمیخواستم باور کنم ... حقیقت داشت اما من سر خودم رو گرم می کنم که باور نکن ، که حق نداری باور کنی ... بزار این زندگی منفور همون قدر کمی که برات دوست داشتنی بوده ، اون کمه از بین نره ... باور نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دوگانگی !

این همه پر پر زدیم بشه
گریه و زاری و آه و ناله و دوری
حالا هم غم هجر سر اومده و شده ؛
ترسیدیم
پا داریم پس می کشیم ...
!!
اه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ای خدا

اینکه هر چی بدبختیه ما دچارشیم و یک نفرم نداریم که خریدار اشکامون باشه

شنونده ی حرفامون باشه

...


دلم مرگ می خواد 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم گرفته

دلم این روز ها

درد داره

گرفته

تنگ ِ

اصلا این که نشد دل !

خودش یه پا مغز شده بس به همه فرمان داده !!

تو گریه کن

تو اخم کن

تو ...

 :( 

دری وری نوشته هامو ... :( 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

زنگ تفریحی وسط تئوری ِ مرگ !

وسط این همه مهره ی نبودن چیدن و تهش زدن زیر تمام این بازی لعنتی

امروز رفته بودم خرید ...

خیلی خوب بود

مرکز خرید البسه اسلامی یاس

انتهای آزدگان

فروشنده ها همه خانوم

و خیلی عالی

حتما برید ... 

زنگ تفریح خوبی بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

چرا واقعا ؟!

چرا من این روز ها اینقدر بدم ؟
حوصله ی حرف زدن ندارم
خوندن
نوشتن
نشستن
حتی حال نفس کشیدنم ندارم
چرا ؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

برگشتم به دفتر های روزنوشتم ...
خوندن مجددشون
مساوی بود با مرگ هزار باره
نیمه رهاشون کردم
چرا اینقدر برام دردناکن ؟!
ــ

+ تهش از دل درد میمیرم !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد

این خیلی درد ِ 

خیلی ...

من حتی کسیو ندارم باهاش حرف بزنم

وقتی حالم بده بهش زنگ بزنم و خوب بشم

من حتی نمی تونم در مورد درد هام با کسی صحبت کنم

بگم دارم از دل درد میمیرم

بگم ...

حتی کسیو ندارم که ...

تنهایی بده ...

خیلی بد ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نبود ...

امروز تو باتلاقی که توش دست و پا میزدم

حس کردم

که بیشتر فرو میرم

امروز

تقلا می کردم یکی باشه

حرفامو بشنوه

فقط بشنوه

فقط ..

ولی نبود ..

هیچ کس ...

هیچ کس ..

درد داشت

و داره

خیلی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بی قراری

امروز روز ِ اشک بود
ناله بود
آه بود
بی قراری بود ...
حرفهاشون تو سرم می پیچید و اشک توی چشمام حلقه می زد
به یه جایی که رسید
خودم رو نتونستم کنترل کنم
خودم رو رها کردم
یک هرگز گفتم و با چشم گریان
بدن لرزان و زبانی که از دیروز بعد از ظهر تا امروز ساعت 16 لب به چیزی نزده بود راه افتادم ...
بی هدف
نمی دونستم کجا هستم
به کجا میرم
فقط قدم بر میداشتم
با ضعفی که حس می کردم زمین زیر پام داره حرکت می کنه
با ضعفی که حس می کردم الان ِ که غش کنم
بی هدف ای با هدفی که فقط دور شدن بود
از خودم
از این محیط
از این زندگی
از این برزخ
تو راه فقط به کسی فکر می کردم که برام این جهنم رو رقم زده بود
به ...
تقلا می کردم با یکی حرف بزنم
به بیست نفر پیام دادم
دریغ از یک نفر ...
دریغ ...
تو تنهایی خودم
وقتی به خودم اومدم که ناخواسته نگاه مردم رو
خریده بودم با نادانسته و ناخود آگاه بلند حرف زدن و فریاد کشیدن وسط خیابون
که چرا یه ماشین نمیاد برم زیرش ؟
چرا نمیمیرم ...
بسه !
فقط بلند همین سه جمله رو تکرار می کردم
میون هق هق صدام
اشک نگاهم ...
نه پول همراهم بود
نه دستمال
نه هیچی ... !
کیفم رو گذاشته بودم و فقط یه گوشی و یه تسبیح در کنارم بود ...
همین برای یک دنیا بی قراری کافی بود ...
جز جایی که 8 سال درش زندگی کرده بودم جایی بلد نبودم
رفتم سمتش ...
شاید فکر کنید دیوانه ام ولی ساختمانش باهام حرف داشت
چقدر شکسته شده بود ساختمانی که این همه نسل فرزند رو در آغوش کشیده بود و 8 تاش هم قسمت ِ ما بود ...
چقدر پیر
چقدر خاطره
چقدر حرف ...
جز اونجا جایی رو بلد نبودم
جز ...

اینکه سراسر ِ این حرف برآمده از دلی است که زخم خورده شکی نیست ،‌ اگر هم روزی کسی پیدا شد و خواست کپی کند حلالش می کنیم به شرط صلواتی خالصانه برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان ( عج ) و ذکر ِ منبع ؛ یاعلی ....