دیروز شاید بشود گفت روزی نه چندان خلوت ولی دوست داشتنی در زندگی من بود

روزی که از این همه تئوری مرگ به میان چیدن جدا بود , روزی که من دوستم را بعد از یک سال دیدم و چقدر عوض شده بود ...

روزی که روسری ِ او عقب می رفت و جان در تن ِ من با آن روسری عقب تر 

روزی که دلم سوخت چرا نباید اینقدر به خودش ایمان و اطمینان داشته باشد که بداند بدون خط چشم و مداد ابرو هم زیباست ...

روزی که دنبال ِ هم دویدیم ... 

روزی که با هم حرف زدیم

روزی که ...

تپش قلبم شدت یافته بود و نفس هایم دیگر به سختی از میان ِ سینه راه به بیرون می یافتند و به سختی فرو می رفتند 

اما 

خیالم آسوده بود

برای چند ساعتی هم که شده حرف مرگ در میان نبود

آرام بودم

آرام ِ آرام ...

نمیدانم آیا او هم با دیدن ِ من تا این حد آرامش گرفته ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

احساس ِ خوب

یه تشکر ِ خیلی ویژه از اونایی که هنوز هستن و میشنون

کامنت هارو میخونن

و کامنت میزارن

پست ها رو دنبال میکنن

ممنون ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

:(

نسبت به هر کاری بی حوصلم

چرا ؟

اثرات خواب آور دیشب داره دیوانم میکنه 

چرا ؟

خسته ام

چرا ؟

حالم بده

چرا ؟

نمیمیرم

چرا ؟

:( 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بد شد ؟!

میدونستم عزادارن

زنگ زدم با هم بریم پارک

گفتن ما عزاداریم و نمیتونیم پارک و اینا بریم

بد سوتی دادم ؟!

بد شد ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

استراحت

دیشب سه تا خواب آور با هم خوردم

عوارض داد و تا الان تب و تپش قلب و تنگی نفس دارم

یه احساس خستگی بی پایان رسوخ کرده تو وجودم

حسی که نه میشه در موردش نوشت و نه حرف زد ؛

خسته شدم از حرف زدن در مورد درد هام اصلا کلا خسته شدم از حرف زدن

از زندگی کردن

از ...

میخوام با یکی حرف بزنم اما حالا میبینم چقدر خستم ...

کاشکی میشد یه چند روزی رو تو حالت اغما باشم ... 

یه استراحت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم خیلی بد ِ ...


دنیا عاشقی است بی پایان
و ما محکومیم به عاشق بودن و عاشق موندن
حالا این وسط
یکی مثل ِ من کم میاره
که وقتی تلاش هم میکنه بمیره 
اونم نه یکی دوبار 
که شش بار
که نتیجه اش میشه تا دم مرگ رفتن ولی نمردن
حق داره که دیگه بشینه و فقط دعا کنه
بگه خدایا
تمومش کن ...
به حق این شب ...
حالم خیلی بد ِ
خیلی خیلی بد ِ
اونقدر بد که دیگه اشک هام خشک شدن و گریم فقط تو سینه ام جا خوش کرده 
درد های شدیدی که حس کنی هر آن الان غش می کنی ...
و حالا ...
گناه بزرگ اینه که تو با این شرایط بمونی
و همچنان نفس بکشی

هر دلی قصه ای داره
و یکی از یکی ترسناک تر
غمناک تر 
و این وسط ها
شاید کمی شاد تر ...
معمولا قبل ارسال مطلبم اونو میخونم اما حالم خیلی بده 
پس پیشاپیش عذر خواهی می کنم از اشکالاتی که ممکنه وجود داشته باشه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دعا کنید ...

دعا کنید

فقط دعا کنید حرفایی که بهش زدم بد نشه

خودش گفت

مثل یه پدر

فقط دعا کنید ... 

به دعاهاتون ایمان دارم

آرووم شدم

آرووم ِ آرووم ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

به معنای واقعی کلمه حالم خیلی بده

حتی دیگه نمیتونم بنویسم و میترسم این حس ابدی بشه ، خودم رو مجاب کردم بیام اینجا و مجبور کردم که بنویس ...

رفتم دکتر

ار وقتی آمدم گریم بند نمیاد

نمیتونم

نمیتونم

نمیتونم

ای خدا چرا من نمی میرم ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد دارد

روی یک کاغذ مقابلم نوشتم
تو خوبی ، باور کن
حتی با این تلقین لعنتی ... !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بازم همون فکر لعتنی ...

اه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ابهام

به خودم گفتم دیگه درسمو میخونم

دیگه می جنگم

برای زندگیم

برای اهدافم 

برای اون آینده ای که میخوام

دیگه دارو هامو میخورم

دیگه میرم آزمایشامو میدم

حتی لازم شد ...

اما الان

فقط میگم نمیدونم

هیچی نمیدونم

نمیدونم ...

به صفر مطلق رسیدم 

بی هدفی و بی میلی و بی موضوعی محض ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

همین

حالم بده

حالم خیلی بده

حالم خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی خیلی بده

حالم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بده

حالم بده ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۵
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد

افسران جایی که نود درصد آدماش فکر می کنن مذهبی ِ تیر (!) هستن و خیلی راحت دل میشکنن
به بهانه ی امر به معروف و نهی از منکر خیلی راحت غرور رو زیر پاهاشون له می کنن
ما هم اعتقاد داریم به یه چیزایی
اما ...
به نظرم یه مدتی باید از دور فقط نگاه کنم
هم به وب اصلیم
هم به ...
فقط اینجا بشه تجلی ِ درد هام
درد هایی که درمان ندارند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

...

ساعت سه و بیست و شش دقیقه اس
درد دارم
هرچه کردم نتونستم بخوابم
یه بروفن + دوتا خواب آور
رد ِ رفتنشون بی آب از گلوم داره میسوزه ...
از ساعت یک دارم سعی می کنم بخوابم 
نمیتونم
دیگه بلند شدم و آمدم اینجا
لینک زدم
نوشته نوشتم
اما به نظرم
اینجا هم باید بمیرم
اعصاب ِ داغونی برام به بار میاره
نصف شبی دری وری میگم
توجه نکنید !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خواب یا مرگ تدریجی ...

خواب رو دوست دارم 

چون چیزی از این جهان حس نمی کنی

به سختی میخوابم 

و خیلی سخت تر بلند میشم

در طولش هی میپرم 

ولی بیدار شدن و نشستن برای بیشتر از چند دقیقه محاله

چه سریه 

نمیدونم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دیشبم درد می کند ...

دیشب از خونه زدم بیرون

به پاهام انگار وزنه ی بیست کیلویی بسته بودن

به سختی قدم بر میداشتم

و در هر قدم ضعف شدیدی در بدنم موج میزد

بلند بلند گریه می کردم

و دو پسر مریضی که با هر هق هق من ادامو در میاوردن

و منی که ترس شدیدی در نگاهم برق انداخته بود از اینکه همینجا غش کنم

در هر قدم این رو احساس می کردم

برگشتم به خونه

مادر بی تابی ِ من رو تاب نیاورد و اصرار بر خوردن لیوان آبی کرد که حتم داشتم داخلش آرامبخش حل کرده بود 

و قرصی که کمی آرامم می کرد

آب رو خوردم

احساس گیجی و منگی بهم داد بعد مدتی

اما خونه قرارم رو بی قرار کرده بود

دوباره زدم بیرون

این بار ترس ِ اینکه حالا همینجا کنار اتوبان بر زمین بیوفتم و جان بدهم در من تبدیل به یک آرزو شده بود

اینکه خودم رو پرت کنم وسط ِ این هیاهوی اتومبیل ها ... 

و همونجا آرووم جان بدم ...

دیشب با دوستی حرف زدم

که از دنیای مجازی آشنا شده بودیم

اما میخواست من رو آرووم کنه ..

...

دیشبم درد دارد

دیشبم درد می کند ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

انگیزه

بار ها گفتم نوشتن در اینجا نیاز به انگیزه داره ، نیاز داره به اینکه حس کنی یکی باهاته ، یکی میخونه ، یکی منتظره اینجا آپ شه ، یکی منتظره تو بنویسی من امشب با لبخند خوابیدم ، بدون هیچ دردی ...

گه گاهی نظراتی میرسه اما ...

دل ِ من سرد تر از اونیه که بهشون اونقدری گرم شه که آرووم بخوابه

بار ها با خودم کلنجار میرم

درگیر میشم

تا خودم رو مجاب کنم ...

نوشتن توی اینجا چون کسی نیست حرف هامو بشنوه آروومم می کرد

اما حالا هجوم این حرف ها بیشتر از اونیه که ... 

من نیاز دارم به مرگ ...

همین حالا ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نکته ی مثبت

دیروز ، روز ِ بدی بود

صبحش دعوا ، کتک

و شبش با گریه آواره ی خیابون ها شدن

اما یه نکته ی مثبت داشت

تماس با سه نفری که تو دنیای مجازی آشنا شدیم اما حداقل من اینطور فکر می کنم که غدغشون کمک به منه ...

با سمیه خانوم حرف زدم ، می گفت گریه نکن ...

می گفت ...

و منی که حالا هم دارم اشک میریزم و اشک میریزم و اشک میریزم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

ابهام

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تو بنویس ، من میخونم ...

اکثر آدم هایی که میان اینجا رهگذرند ...

بعد یک روز ، دو روز ، یک ماه ، دوماه می گذرند و میرند ... 

منتظرند تا دلبسته بشی

وابسته بشی

منتظر ِ نظراتشون بشی

هر ثانیه برات ده قرن بگذره

و بعد

بزارن برن ...

بهتره امید نداشته باشم

فقط برای سبک شدن بنویسم و بس .... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

کاش یکی باشد ...

گفتن نوشتن بهتر از حرف زدنه

آرامشت میده 

منم اول فکر می کردم نوشتن خیلی بهتر از حرف زدنه ، حالا حدود یک ساله که مینویسم اما همه چیز بدتر شده ... اینکه بدونم کسایی میان و میخونن و حتی زحمت نمیدن نظرشونو بگن ولو احساس کنن دلم به یک نقطه ، به یک نظر خالی خوش میشه ...بخونن و بی تفاوت رد یشن ... 

نمیدونم ...
نوشتن بی مخاطب نه ...
کاش یکی باشد
که برای او بنویسم
و او بخواند
و
من اینجا بهتر شوم ! 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

لعتنی ها ...

به مشاور 

اعتماد کردم ...

بخاطر هزینه ای که دادیم

بخاطر اسمش که روش خورده

بخاطر قسمی که خورده بود

و حالا

جالبه

اون محرمانه ترین اسرارم رو فاش کرده پیش کس و ناکس

و حالا هم طلبکار ِ ... 

هر چی خیره

هرچی خدا بخواد

خودمو سپردم دست تقدیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

فقط همین ...

میخوام با یکی درموردش حرف بزنم

همین ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و کیبردی که خسته شد بس که بر سر واژه های تکراری کوبیدم ...

هر بار می آیم اینجا و کمی مکث کرده بعد پیج را میبندم ...

براستی چرا ؟!

چرا برای زدن ِ حرف هایم به یک صفحه ی مجازی هم آنقدر ...

چرا تا این حد برایم غیر ممکن است

من دفتر برداشتم

من آمدم اینجا

تا دیگر خودم را نزننم

تا دیگر کمتر درد بکشم

تا دیگر با خودم حرف نزنم

با دیوار و گل و ماهی حرف نزنم 

اما از وقتی آمده ام اینجا

همه ی اینها بیشتر شده .. 

آمدم اینجا تا شنیده شوم تا کسی ...

دختری که مثل ِ برگ ِ گل نازک بود به بهای شنیده شدن با نامحرمان هم کلام شد

که فقط مرا بشنوند

که فقط ...

در ذهنم هزاری مرور می کنم آدم هایی را که رفته اند ، آمده اند و یا قرار است با آنها روبرو شوم

مشکلات من پیچیده تر از آنی است که اینها راه ِ حلش باشند ...

هر بار برایم سوال است

این مرد چرا با یک نامحرم همکلام می شود و درد هایش را می شوند

و هر بار ...

عده ای مرام شهدا را دارند

میخواهند از درد هایت بکاهند ...

آرامت کنند

اما ...

من ناراحتم

من خیلی ناراحتم

من پشیمانم 

من خیلی پشیمانم ...

من از امروز قرار با خودم گذاشته ام که بجنگم

که سخت شمشیر بزنم

بجنگم اما ...

اما 

اما می ترسم ...

خیلی هم می ترسم ...

خیلی ... 

از انتهای این راه

از ابتدایش 

از ...

خدای من .. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

تولدت مبارک ...

دیروز

دیوان ِ درد های من

یک ساله شد ...

تولدت مبارک  ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

شاید کسی اینجا ، دستی بر این آشیان کشید ...

بی محابا دل به دریا میزنم 

و آدرس اینجایی که ناشناس درش از دردهام می نوشتم و می نوشتم رو میدم به کسی که من رو میشناسه ...

این میشه سومین نفر ...

که میاد اینجا و میدونه صاحب ِ این خونه کیه ... !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

و چقدر این آیه آرامم می کند...

تو اوج اضطراب و تشویش

وقتی داری سر خودتو گرم میکنی تا فراموش کنی زخم های تنت رو

با چشمت تند مرور میکنی مطالب رو

یهو نگاهت رو عکسی قفل میشه


ما ودعک ربک و ما قلی 

 ....


نه مرا فراموش کرده ای ، نه تنهایم گذاشته ای ...

با تمام وجود حس کردم که هستی

و چه معجزه ایست این قرآن ...

با تمام وجود این آیه به من فهماند

حبل ورید از خودم به خودم نزدیک تر است

و از تو به من نزدیکتر

نیست ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حال ما خوب است .. باور نکن ..

فقط یکبار میشه زبان در دهان قفل نشه و من حرفمو بزنم

وقتی گفتید سلام ، چه خبر ؟ خوبی ؟

دهنم باز بشه  و بگم از همه چیز

بگم نه

راستش اصلا خوب نیستم

بگم ...

چرا نمیشه ؟

چرا نمیتونم ؟

چرا ...

حالم بد ِ ... 

خیلی بد ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

راحت ِ راحت ، به همین سادگی ...

میشه باهاتون راحت باشم ؟!

میشه یه روز که اومدم به جای سکوت تا اینکه شما حرف بزنید من شروع کنم و از همه ی دل مشغولی هام بگم ؟!

آقای دکتر ...

میشه یک روز که اومدم بهم بگین فقط بگو ، من میشنوم ...

میشه راحت ِ راحت تموم حرفایی رو که هر شب لیست می کنم و برای خودم میزنم و احساس می کنم شما مقابلمید ،‌یکبار وقتی بگمشون که واقعا جلوم نشستید و گوش می کنید ؟

چرا نمیشه ؟!

چرا نمیتونم ؟!

چرا نمیتونم بگم حرف های شما آرامش میده بهم

چرا نمیتونم بگم هر باری که میام اونجا باید با التماس بیام ،‌با گریه ، با دلشکستگی ... باید خودکشی کنم تا خانوادم اجازه بدن شما رو ببینم ...

اونا به علم شما ایمان ندارن

میخوان من تحت نظر خانومی باشم که شبیه بازجویی کردن منو معاینه میکنه

چرا نمیتونم بگم از اون خانوم متنفرم

از نگاهش

از حرفاش

از اون لبخند مسخره اش

هر ثانیه برام صد سال میگذره ولی اون زن داره باهام حرف میزنه

اوایل دارو نمی خوردم

یادتونه ؟!

اصلا جلسات اول حرف نمیزدم

میرفتم کز می کردم رو گوشه ترین مبل جوری که صدای هم رو به وضوح نشنویم ...

اینقدر دور

ولی اون زمان هم التماس می کردم

که ببینمتون

با اینکه دارو مصرف نمی کردم اما دیدنتون آروومم می کرد

اینکه یکی اونجاست تا حرفامو بشنوه

ولو من مریضش باشم براش مهمه ...

آقای دکتر ...

کاشکی میشد یه روز رک و راست همه چیو بهتون بگم

همه چیو ... 

کتک خوردنمو

ندیدن بابا رو ...

کتک خوردن مامان

تصادف

اذیت های خونه

دکتر

روحم زخم خورده

سرطان روح دارم

غده غده غم ...

اون روزی که ...

چرا نمیشه بگم ؟!

چرا نمیتونم التماس هامو ،‌گریه هامو فراموش کنم ؟

چرا شما اینقدر من رو آرووم می کنید ؟

چرا بهتون ایمان دارم ؟

چرا ... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد ...

انسان به هر چیزی عادت میکنه

جز درد ...

پس چرا این درد ها برای من عادی شده ؟!

درد نمی کشم ناراحتم ...

دلم درد میخواد

احساس می کنم یه جورایی تنبیه ِ برام 

مستحقشم 

باید درد بکشم .... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خودت را بغل کن

میخوام این بار

سر ِ خودمو جوری گرم کنم

که فراموش کنم 

چقدر درد داشت ...

درست مثل اون پرستاری که میپرسه چند سالته ؟! تا حواست رو پرت کنه و آمپولتو بزنه ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

حالم بده ... خیلی بد ..

تمام راه بغض بودم

نفس در سینه مونده بود

بار ها کناری ایستادم و از ماشین پیاده شدم تا نفسی بکشم اما هر بار درد و سوزش تنها چیزی بود که حاصلش بود ... 

امروز دیدمش

مثل غریبه ها.. 

یک سلام و احوال پرسی ساده ...

و ابن بغضی که تا این ساعت از شب رهام نمیکنه ... 

حالم بده

حالم خیلی بده ...

خیلی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

فکرشم درد آوره ...

وقتی دراز می کشم و به این فکر می کنم که قراره فردا بلند بشم ، به فردا فکر می کنم تازه میفهمم چقدر خسته ام ...

کاش هیچ وقت فردایی برای بیدار شدن نباشه

ــ

+ پ.ن : به یکبار با هر نفس درد و سنگینی شدیدی روی سینم میاد ... چرا؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دلم آغوشیو میخواد که توش های های گریه کنم ..

دل تنگ ِ گرمای ِ تنی هستم که دلم بهش گرم باشه ... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دختری که نصف آرزوهایش رد ِ سیلی دارد ...

دخترک آرزویی ندارد 

جز شبی که

با خنده سر به بستر گذارد

و

صبح خواب شیرینش آنقدر عمیق شود که سر از آن بلند نکند ... 

دخترک نصف ِ آرزوهایش کبود است

نصف صورتش

نصف تنش ... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد دارد ...

کتک خوردم ...

فقط چون داشتم با دکمه ها بازی می کردم

چون دوست داشتم سرمو بزارم روی پای مامانم

چون می خواستم کنارش باشم

کتک خوردم ...

یه مشت توی سرم

و بعد با کنترل روی دستام ..

جاشون سرخ شده

مونده ...

درد دارم

درد دارم

روحم

فکرم

دلم ...

انگار این صفحه ی مجازی مامانمه

هرچی میشه میام براش تعریف کنم

میام خودمو آرووم کنم ...

سری پیش ده تا قرص بود ،

هیچی نشد

این سری سی تا

به امید ِ تمام شدن هر آنچه هست ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خسته شدم ...

از این همه حرف

غصه

غم

ناله

از این همه قرص

خسته شدم

می فهمی ؟!

خسته .... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بی کسی و تنهایی ...

اینقدر کسی نبوده تا براش حرف بزنم

اینقدر با گل و بلبل و در و دیوار و برگ و درخت حرف زدم

اینقدر با خودم حرف زدم ؛

حالا هم که یکی پیدا شده بشنوه حرف هامو 

نمی تونم ... 

نمیتونم باهاش حرف بزنم

تقلا می کنم ، دارم خفه میشم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دوباره من آمدم و این صفحه ...

دوباره من آمدم مقابل ِ این صفحه ی مجازی نشسته ام ... 

تا باز هم بگویم کسی نیست تا برایش ببافم و ببافم و ببافم و به ناچار اینجا نشسته ام تا برای این صفحه بگویم

باز هم همان حرف های تکراری ...

همان شروع تکراری ِ همیشگی که برای من همیشه یک درد ِ تازه بوده ... 

باز هم ...

باز هم بی کسی

باز هم تنهایی

باز هم درد

باز هم رنج ... 

باز هم چند روزی که اینجا نبوده ام و با خودم خلوت کرده بودم تا بگویم ...

باز هم من ..

و باز هم اینجا ... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

خود درگیری

با خودم درگیرم ...
همین ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

درد داره ، خیلی هم درد داره ، خیلی خیلی هم درد داره

کاشکی یکی بود لااقل براش میتونستم صحبت کنم
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

بستریم میکنه حتمن :|‌

هیچی دیگه

آدرس وبمو بدم بهش فاتحه :/ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

نمیدونم ...

شاید این برای اولین بار باشه توی این چند مدت که من صبح بیدارم و دارم میبینم صبح ِ دل انگیز (!) رو
هنوز هیچ حال خاصی ندارم اما بر طبق روز های پیش فکر کنم بناست گرفته باشم ! :|
دعوا نشده ، شادی پیش نیومده منم حالمو درست نمیدونم :/ !
دیشب اما
چقدر التماس دعا داشتم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۹
می گویند دیوانه ؛ تو بخوان عاشق !

دل مشغولی ِ مدت های من ..

همیشه تو این فکر بودم
ذهن و دلم درگیرش بود که مگه نمیگن ما آدما زندگیمونو تو عالم زر دیدیم ؟!
من تو این زندگی کوفتی چی دیدم که گفتم بله ! میخوام تو این دنیا باشم
میخوام اینجا ...
چی دیدم؟!